نمیدانم
چه میخواهم بگویم
زبانم در دهان باز بستهست
در تنگ قفس باز است و افسوس
که بال مرغ آوازم شکستهست
نمیدانم
چه میخواهم بگویم
غمی در استخوانم میگدازد
خیال ناشناسی آشنا رنگ
گهی میسوزدم، گه مینوازد
گهی
در خاطرم میجوشد این وهم
ز رنگآمیزی غمهای انبوه
که در رگهام جای خون روان است
سیه داروی زهرآگین اندوه
فغانی
گرم و خونآلود و پر درد
فرو میپیچدم در سینه تنگ
چو فریاد یکی دیوانه گنگ
که میکوبد سر شوریده بر سنگ
سرشکی
تلخ و شور از چشمه دل
نهان در سینه میجوشد شب و روز
چنان مار گرفتاری که ریزد
شرنگ خشمش از نیش جگرسوز
پریشان
سایهای آشفته آهنگ
ز مغزم میتراود گیج و گمراه
چو روح خوابگردی مات و مدهوش
که بیسامان به ره افتد شبانگاه
درون
سینهام دردیست خونبار
که همچون گریه میگیرد گلویم
غمی آشفته دردی گریهآلود
نمیدانم چه میخواهم بگویم
هوشنگ ابتهاج - رشت، بهمن 1329