داشتیم با بابام تو خیابون میرفتیم دوستشو دید، بعد از سلام و احوالپرسی دوستش به
من اشاره کرد گفت: این پسرتونه؟ بابام یه سری تکون داد گفت: آره دیگه چوب خدا صدا
نداره!
نگاهم کرد، پنداشتم دوستم دارد؛ نگاهم کرد، در نگاهش هزاران عشق خواندم؛ نگاهم
کرد، دل به او بستم؛ باز نگاهم کرد... و تازه فهمیدم یارو خله فقط نگاه میکنه!