چندیست
که رخت تازه بر روح خود ندارم
شاید که زنده گشته آیین ژندهپوشی
بذر دروغ
و تردید پر شده است در این شهر
حتی وجود ندارد یک آیینه فروشی
تکرار
طوطیوار هر ساعت و ثانیه
یعنی مسافر هستی با ساک روی دوشی
گاهی
سفر دوای امراض سخت باشد
تا زندگی توان کرد تا جام مرگ ننوشی
قالیچه
سلیمان باید که باز بیایی
باید برای هجرت در کار من بکوشی
از دست
این حوادث عقل از سرم پریده
اما هنوز زندهام به لطف خرده هوشی
میروم
ای سرنوشت رد مرا هم نگیر
باید که تا قیامت اسیر جستوجو شی
حامد میساقی مکوند، اهواز
خیلی زیبا بود,اقای میساقی شما استعداد سرشاری دارید منتظر اشعار بعدی شما هستم.....
دروددددددددد حامد عزیز