درد کهنه

چندیست که رخت تازه بر روح خود ندارم
شاید که زنده گشته آیین ژنده‌پوشی

بذر دروغ و تردید پر شده است در این شهر
حتی وجود ندارد یک آیینه فروشی

تکرار طوطی‌وار هر ساعت و ثانیه
یعنی مسافر هستی با ساک روی دوشی

گاهی سفر دوای امراض سخت باشد
تا زندگی توان کرد تا جام مرگ ننوشی

قالیچه سلیمان باید که باز بیایی
باید برای هجرت در کار من بکوشی

از دست این حوادث عقل از سرم پریده
اما هنوز زنده‌ام به لطف خرده هوشی

می‌روم ای سرنوشت رد مرا هم نگیر
باید که تا قیامت اسیر جست‌وجو شی

حامد میساقی مکوند، اهواز

نظرات 2 + ارسال نظر
بختیاری 9 آبان 1393 ساعت 23:29

خیلی زیبا بود,اقای میساقی شما استعداد سرشاری دارید منتظر اشعار بعدی شما هستم.....

مجتبی 28 آذر 1393 ساعت 02:33

دروددددددددد حامد عزیز

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد