نوروز

هر سال دقیقا یک فروردین
دنیا شود گل‌پوش و عطرآگین

باران و برف بدرود می‌گویند
ایران شود از هر طرف آذین

تنگ بلوری را تماشا کن
یک ماهی از دریا شده گلچین

مرغان عاشق کوک آوازند
از سرزمین پارسیان تا چین

عیدی جهانی باشد این نوروز
سرمست و شادیم ما از این آیین

سرو و صنوبر ریشه می‌رانند
داس و تبر در گوشه‌ای غمگین

خانه تکانی می‌کنیم از دل
غم‌های خود را می‌کنیم تدفین

حال همه در احسن‌الحال است
هر سال دقیقا یک فروردین

حامد میساقی مکوند، اهواز

درد کهنه

چندیست که رخت تازه بر روح خود ندارم
شاید که زنده گشته آیین ژنده‌پوشی

بذر دروغ و تردید پر شده است در این شهر
حتی وجود ندارد یک آیینه فروشی

تکرار طوطی‌وار هر ساعت و ثانیه
یعنی مسافر هستی با ساک روی دوشی

گاهی سفر دوای امراض سخت باشد
تا زندگی توان کرد تا جام مرگ ننوشی

قالیچه سلیمان باید که باز بیایی
باید برای هجرت در کار من بکوشی

از دست این حوادث عقل از سرم پریده
اما هنوز زنده‌ام به لطف خرده هوشی

می‌روم ای سرنوشت رد مرا هم نگیر
باید که تا قیامت اسیر جست‌وجو شی

حامد میساقی مکوند، اهواز

ابرها

جریمه می‌شوند ابرها به جرم دیر باریدن
به جرم تشنگی گل به هنگام سراب دیدن

از امروز مشق شب این است هزار بار درس باز باران
برای زندگی باران برای سروناز باران

جریمه می‌شوند ابرها به جرم بغض و دلتنگی
که هستند و نمی‌بارند به جرم این بدآهنگی

دوباره وقت تکلیف است که باز تنبیه شوند ابرها
همگی روی صف، این بار کلاغ پر تا ته دنیا

برای دیدن دریا زیارت کردن جنگل
جریمه می‌شوند ابرها که دیگر نشوند تنبل

حامد میساقی مکوند، اهواز

غوغای دل

ابر آمده و چهره شهر بارانیست
اوضاع دلم چو آسمان طوفانیست

من هاج و واج همان لحظه‌ام که تو
گفتی که جدایی به همین آسانیست

گفتی که نباید ایستاد در این قلب
قلبی که هزار کس در آن مهمانیست

اما تو به اشتباه رفتی... حالا
برگرد که نرخ توبه هم مجانیست

برگرد که آسمان این دلداده
با شمع وجود تو چراغانیست

شاید که مرا به لاف متهم گردانی
اما پس پلک من هزار چشمه پنهانیست

یک لحظه بیا شبیه یک صاعقه باش
امروز که حال قلب من بارانیست

حامد میساقی مکوند، اهواز

سفر

باید که رفت و جا گذاشت دل خویش را     
همسایه‌ها، خاطرات، قوم و خویش را

راهی به جز سفر علاج درد نیست
وقتی که جای نوش می‌دهند نیش را

ترسم که اضطراب و تیرگی این مکان
اندر جوانی‌ام سفید کند موی سر و ریش را

شاید هوای تازه‌ای در شهر دیگری
از سینه‌ام برون کند این حال پریش را

باید که از این خانه سیاه گذر کنم
از بر شدم این بازی پر مات و کیش را

حامد میساقی مکوند، 27 ساله از اهواز

دریا

دلم را دست دریایی سپردم
که هر موجش تو را در جست‌وجو بود

به سمت ساحلی در قلب خورشید
شب و روز در پی ردی از او بود

تماشا کن دلم پاک نیتم پاک
تنم از آب دریا در وضو بود

در این آبی پهناور صد افسوس
که کوه بغض تنگم در گلو بود

امان از دست طوفان‌های دریا
که با این دل شکسته تندخو بود

میان این همه آب و صد افسوس
زبانم تشنه یک گفت‌وگو بود

حامد میساقی مکوند، اهواز