گاهی
آنچنان مزخرف میشوم
که برای دیگران قابل درک نیستم…
حتی عزیزترین کسانم را از خودم میرانم
اما در آن لحظه در دلم آرزو دارم بگویند:
«میدانم دست خودت نیست، درکت میکنم.»
دیروز رفتم آزمایش دادم، پولش شده 320 هزار تومن، به بابام که گفتم میگه فقط اگه تو چیزیت نباشه من میدونم و تو!
ﺩﯾﺮﻭﺯ
ﺩﯾﺪﻣﺶ
ﺑﺎ "ﺍﻭ" ﺯﯾﺒا ﻧﺒﻮﺩ
ﺑﻪ ﭼﻬﺮﻩﺍﺵ ﻫﻢ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﻧﻤﯽﺁﻣﺪ
ﺍﻣﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩﻡ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺣﺴﺎﺩت ﺯﻧاﻧﻪ ﺷﺪ
ﻫﺮ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ، ﺯﺷﺖ ﯾﺎ ﺯﯾﺒﺎ، ﺧﻮﺏ ﯾﺎ ﺑﺪ،
ﺻﺎحب ﻗﻠﺒﺶ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ...
امشب
از آسمان دیده تو
روی شعرم ستاره میبارد
در سکوت سپید کاغذها
پنجههایم جرقه میکارد
شعر
دیوانه تبآلودم
شرمگین از شیار خواهشها
پیکرش را دوباره میسوزد
عطش جاودان آتشها
آری
آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوستداشتن زیباست
از
سیاهی چرا حذر کردن
شب پر از قطرههای الماس است
آنچه از شب به جای میماند
عطر سکرآور گل یاس است
آه
بگذار گم شوم در تو
کس نیابد ز من نشانه من
روح سوزان آه مرطوبت
بوزد بر تن ترانه من
آه
بگذار زین دریچه باز
خفته در پرنیان رویاها
با پر روشنی سفر گیرم
بگذرم از حصار دنیاها
دانی
از زندگی چه میخواهم
من تو باشم تو پای تا سر تو
زندگی گر هزارباره بود
بار دیگر تو بار دیگر تو
آنچه
در من نهفته دریاییست
کی توان نهفتنم باشد
با تو زین سهمگین طوفانی
کاش یارای گفتنم باشد
بس که
لبریزم از تو میخواهم
بدوم در میان صحراها
سر بکوبم به سنگ کوهستان
تن بکوبم به موج دریاها
بس که
لبریزم از تو میخواهم
چون غباری ز خود فروریزم
زیر پای تو سر نهم آرام
به سبک سایه تو آویزم
آری
آغاز دوستداشتن است
گرچه پایان راه نا پیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوستداشتن زیباست
فروغ فرخزاد
یکی
را دوست میدارم
ولی افسوس او هرگز نمیداند
نگاهش میکنم شاید
بخواند از نگاه من
که او را دوست میدارم
ولی افسوس او هرگز نمیداند
به
برگ گل نوشتم من
تو را دوست میدارم
ولی افسوس او گل را
به زلف کودکی آویخت تا او را بخنداند
به
مهتاب گفتم ای مهتاب
سر راهت به کوی او
سلام من رسان و گو
تو را من دوست میدارم
ولی افسوس چون مهتاب
به روی بسترش لغزید
یکی ابر سیه آمد
که روی ماه تابان را بپوشانید
صبا
را دیدم و گفتم
صبا دستم به دامانت
بگو از من به دلدارم
تو را من دوست میدارم
ولی افسوس و صد افسوس
ز ابر تیره برقی جست
که قاصد را میان ره بسوزانید
کنون
وامانده از هر جا
دگر با خود کنم نجوا
یکی را دوست میدارم
ولی افسوس او هرگز نمیداند
فریدون مشیری
ای
همه مردم، در این جهان به چه کارید؟
عمر گرانمایه را چگونه گذارید؟
هر چه به عالم بود اگر به کف آرید
هیچ ندارید اگر که عشق ندارید
وای شما دل به عشق اگر نسپارید
گر به ثریا رسید هیچ نیرزید
عشق بورزید
دوست بدارید
فریدون مشیری
میدانی؟
یک وقتهایی باید
روی یک تکه کاغذ بنویسی
تعطیل است
و بچسبانی پشت شیشه افکارت
باید به خودت استراحت بدهی
دراز بکشی
دستهایت را زیر سرت بگذاری
به آسمان خیره شوی
و بیخیال سوت بزنی
در دلت بخندی به تمام افکاری که
پشت شیشه ذهنت صف کشیدهاند
آن وقت با خودت بگویی:
بگذار منتظر بمانند.
حسین پناهی
غم
آمده غم آمده انگشت بر در میزند
هر ضربه انگشت او بر سینه خنجر میزند
ای دل بکش یا کشته شو غم را در اینجا ره مده
گر غم در اینجا پا نهد آتش به جان در میزند
از غم نیاموزی چرا ای دلربا رسم وفا
غم با همه بیگانگی هر شب به ما سر میزند
فریدون مشیری
به
خاطر کندن گل سرخ ارّه آوردهاید؟
چرا ارّه؟
فقط به گل سرخ بگویید: تو، هی تو!
خودش میافتد و میمیرد!