-
نقش
14 اردیبهشت 1393 23:30
ما عادت کردیم وقتی توی خونه فیلم میبینیم، تمام که شد و به تیتراژ رسید دستگاه رو خاموش میکنیم. یا اگه توی سینما باشیم سالن رو ترک میکنیم. ما توی زندگیمون هم هیچوقت کسانی که زحمتهای اصلی رو برای ما میکشن نمیبینیم، ما فقط کسانی رو دوست داریم ببینیم که برامون نقش بازی میکنن!
-
پشت کوه
14 اردیبهشت 1393 23:28
آری از پشت کوه آمدهام... چه میدانستم این ور کوه باید برای ثروت، حرام خورد؟! برای عشق خیانت کرد برای خوب دیده شدن دیگری را بد نشان داد برای به عرش رسیدن دیگری را به فرش کشاند وقتی هم با تمام سادگی دلیلش را میپرسم میگویند: از پشت کوه آمده! ترجیح میدهم به پشت کوه برگردم و تنها دغدغهام سالم برگرداندن گوسفندان از دست...
-
هرگز
14 اردیبهشت 1393 23:27
هرگز شادی آدمها را از میزان خندههایشان نسنجید؛ هرگز تنهایی آدمها را از تعداد دوستانشان قضاوت نکنید؛ هرگز تحمل آدمها را از میزان ایستادگیشان تخمین نزنید؛ هرگز...
-
ناراحت
14 اردیبهشت 1393 23:22
-
بغض
14 اردیبهشت 1393 23:19
-
گردن
14 اردیبهشت 1393 23:03
مولانا قطبالدین به عیادت بزرگی رفت. پرسید که چه مشکل داری؟ گفت: تبم میگیرد و گردنم درد میکند اما شکر که یک دو روز است تبم شکسته است اما گردنم هنوز درد میکند. گفت: دل خوش دار که آن نیز در این دو روز میشکند. عبید زاکانی
-
شیطان
14 اردیبهشت 1393 23:02
واعظی بر منبر میگفت که هرکه نام آدم و حوا نوشته در خانه آویزد، شیطان بدان خانه درنیاید. طلحک از پای منبر برخاست و گفت: مولانا، شیطان در بهشت در جوار خدا به نزد ایشان رفت و بفریفت، چگونه میشود که در خانه ما از اسم ایشان پرهیز کند؟ عبید زاکانی
-
سگ
14 اردیبهشت 1393 23:01
سلطان محمود روزی در غضب بود. طلحک خواست که او را از آن ملالت برون آرد. گفت: ای سلطان نام پدرت چه بود؟ سلطان برنجید، روی بگردانید. طلحک باز برابر رفت و همچنان سوال کرد. سلطان گفت: ای مردک، تو با آن سگ چه کار داری؟ گفت: نام پدرت معلوم شد، نام مادرت چون بود؟ سلطان بخندید. عبید زاکانی
-
سوال یخ
14 اردیبهشت 1393 23:00
شخصی از مولانا عضدالدین پرسید که یخ سلطانیه سردتر است یا یخ ابهر؟ گفت: سوال تو از هر دو سردتر است. عبید زاکانی
-
روزه
14 اردیبهشت 1393 22:59
شخصی غلامی به اجاره میگرفت به مزد سیری شکم و اصرار بدان داشت که غلام هم اندکی تخفیف دهد. غلام گفت: ای خواجه روز دوشنبه و پنجشنبه را هم روزه میگیرم. عبید زاکانی
-
مرغ بریان
14 اردیبهشت 1393 22:58
ظریفی مرغی بریان در سفره بخیلی دید که سه روز پیدر پی بود و نمیخورد. گفت: عمر این مرغ بریان، بعد از مرگ، درازتر از عمر اوست پیش از مرگ. عبید زاکانی
-
پلنگ
14 اردیبهشت 1393 22:57
بازرگانی را زنی خوشصورت بود که زهره نام داشت. عزم سفر کرد. از بهر او جامهای سفید بساخت و کاسهای نیل به خادم داد که هرگاه از این زن حرکتی ناشایست پدید آید، یک انگشت نیل بر جامهی او زن تا چون باز آیم. اگر تو حاضر نباشی، مرا حال معلوم شود. پس از مدتی خواجه به خادم نبشت که: چیزی نکند زهره که ننگی باشد / بر جامهی او ز...
-
قبله
14 اردیبهشت 1393 22:56
شخصی در خانه مردی خواست نماز بخواند، پرسید که قبله کدام طرف است؟ گفت: من هنوز دو سال است که در این خانهام. کجا دانم که قبله چون است. عبید زاکانی
-
زشت رو
14 اردیبهشت 1393 22:54
"مجد همگر" زنی زشترو در سفر داشت. روزی در مجلس نشسته بود، غلامش دواندوان بیامد که ای خواجه، خاتون به خانه فرود آمد. گفت: کاش خانه به خاتون فرود آمدی. عبید زاکانی
-
خانه ما
14 اردیبهشت 1393 22:53
جنازهای را بر راهی میبردند. درویشی با پسر بر سر راه ایستاده بودند. پسر از پدر پرسید که بابا در اینجا چیست؟ گفت: آدمی. گفت: کجایش میبرند؟ گفت: به جایی که نه خوردنی باشد و نه پوشیدنی، نه نان و نه آب، نه هیزم، نه آتش، نه زر، نه سیم، نه بوریا، نه گلیم. گفت: بابا با این حساب به خانه ما میبرندش. عبید زاکانی
-
فنا
14 اردیبهشت 1393 22:48
نحوی در کشتی بود. ملاح را گفت: تو علم نحو خواندهای؟ گفت: نه. گفت: نیم عمرت بر فناست. روز دیگر تند بادی پدید آمد، کشتی میخواست غرق شود، ملاح او را گفت: تو علم شنا آموختهای؟ گفت: نه. گفت: کل عمرت بر فناست. عبید زاکانی
-
درد عجیب
14 اردیبهشت 1393 22:47
مردی پیش طبیب رفت و گفت: موی ریشم درد میکند. پرسید که چه خوردهای؟ گفت: نان و یخ. گفت: برو بمیر که نه دردت به درد آدمی میماند و نه خوراکت. عبید زاکانی
-
دعوی خدایی
14 اردیبهشت 1393 22:46
شخصی دعوی خدایی میکرد، او را پیش خلیفه بردند. او را گفت: پارسال یکی اینجا دعوی پیغمبری میکرد، که او را بکشتند. گفت: نیک کردهاند که او را من نفرستاده بودم. عبید زاکانی
-
شوهر چهارم
14 اردیبهشت 1393 22:45
زنی که سر دو شوهر خورده بود، شوهر سیّمش رو به مرگ بود. برای او گریه میکرد و میگفت: ای خواجه به کجا میروی و مرا به که میسپاری؟ گفت: به چهارمین. عبید زاکانی
-
صوفی و خرس
14 اردیبهشت 1393 22:43
شخصی در باغ خود رفت. صوفی و خرسی را در باغ دید. صوفی را میزد و خرس را هیچ نمیگفت. صوفی گفت: ای مسلمان من آخر از خرس کمتر نیستم که مرا میزنی و خرس را نمیزنی. گفت: خرس مسکین میخورد و میرود، اما تو میخوری و میبری. عبید زاکانی
-
تحصیل
14 اردیبهشت 1393 22:42
شمسالدین مظفر روزی با شاگردان خود میگفت که تحصیل در کودکی میباید کرد. هرچه در کودکی بهیاد گیرند، هرگز فراموش نشود. من این زمان، پنجاه سال باشد که سوره فاتحه به یاد گرفتهام و با وجود اینکه هرگز نخواندهام، هنوز به یاد دارم. عبید زاکانی
-
غرض
14 اردیبهشت 1393 22:41
میان خطیب و رئیس ده دشمنی بود. رئیس بمرد، چون به خاکش سپردند، خطیب را گفتند: تلقین او بگوی. گفت: از بهر این کار دیگری را بخواهید که او سخن من به غرض میشنود. عبید زاکانی
-
نفع و ضرر
14 اردیبهشت 1393 22:40
سلطان محمود را در حالت گرسنگی بادنجان بورانی پیش آوردند. خوشش آمد، گفت: بادنجان طعامی است خوش. ندیمی در مدح بادنجان فصلی پرداخت. چون سیر شد، گفت: بادنجان سخت مضر چیزی است. ندیم باز در مضرت بادنجان سخنپردازی کرد. سلطان گفت: ای مردک، نه این زمان مدحش میگفتی؟ گفت: من ندیم توام نه بادنجان. مرا چیزی میباید گفت که تو را...
-
رنج
14 اردیبهشت 1393 22:38
قلندری نبض به طبیب داد. پرسید که مرا چه رنجی است؟ گفت: تو را رنج گرسنگی است، و او را به هریسه مهمان کرد. قلندر چون سیر شد، گفت: در تکیه ما ده یار دیگر همین رنج دارند. عبید زاکانی
-
بهانه
14 اردیبهشت 1393 22:37
یکی اسبی از دوستی به امانت خواست. گفت: اسب دارم اما سیاه است. گفت: مگر اسب سیاه را نمیشود سوار شد؟ گفت: چون نخواهم داد، همین قدر بهانه بس است. عبید زاکانی
-
آفتاب
14 اردیبهشت 1393 20:49
چو خندان گردی از فرخنده فالی بخندان تنگدستی را به مالی نبینی آفتاب آسمان را کز آن خندد که خنداند جهان را نظامی
-
سوز
14 اردیبهشت 1393 20:46
الهی سینهای ده آتشافروز در آن سینه دلی وان دل همه سوز هر آن دل را که سوزی نیست، دل نیست دل افسرده غیر از آب و گل نیست وحشی بافقی
-
آشنا
14 اردیبهشت 1393 20:42
غلام همت آن نازنینم که کار خیر بی روی و ریا کرد من از بیگانگان دیگر ننالم که با من هر چه کرد آن آشنا کرد حافظ
-
اجازه
14 اردیبهشت 1393 20:38
یکرنگی و بوی تازه از عشق بگیر پرسوزترین گدازه از عشق بگیر در هر نفسی که میتپی ای دل من یادت نرود اجازه از عشق بگیر مصطفی علیپور
-
پریشانی
14 اردیبهشت 1393 20:27
هر پریشانی که در هر دو جهان هست و خواهد بود از یک موی توست هر کجا در هر دو عالم فتنهای است ترکتاز طره هندوی توست عطار نیشابوری