یاد
دارم در غروبی سرد سرد
میگذشت از کوچه ما دورهگرد
داد
میزد: کهنه قالی میخرم
دستهدوم جنس عالی میخرم
کوزه
و ظرف سفالی میخرم
گر نداری شیشه خالی میخرم
اشک
در چشمان بابا حلقه بست
عاقبت آهی کشید، بغضش شکست
اول
ماه است و نان در سفره نیست
ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟
سوختم
دیدم که بابا پیر بود
بدتر از او خواهرم دلگیر بود
بوی
نان تازه هوشش برده بود
اتفاقا مادرم هم روزه بود
صورتش
دیدم که لک برداشته
دست خوشرنگش ترک برداشته
باز
هم بانگ درشت پیرمرد
پرده اندیشهام را پاره کرد
دورهگردم
کهنهقالی میخرم
دستهدوم جنس عالی میخرم
کوزه
و ظرف سفالی میخرم
گر نداری شیشهخالی میخرم
خواهرم
بی روسری بیرون دوید
گفت: آقا سفره خالی میخرید؟
زندهیاد قیصر امینپور
میخواهمت
چنان که شب خسته خواب را
میجویمت چنان که لب تشنه آب را
محو
توام چنان که ستاره به چشم صبح
یا شبنم سپیدهدمان آفتاب را
بیتابم
آنچنان که درختان برای باد
یا کودکان خفته به گهواره تاب را
بایستهای
چنان که تپیدن برای دل
یا آنچنان که بال پریدن عقاب را
حتی
اگر نباشی، میآفرینمت
چونان که التهاب بیابان سراب را
ای
خواهشی که خواستنیتر ز پاسخی
با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را
قیصر امینپور
بر
تیر نگاه تو دلم سینه سپر کرد
تیر آمد و از این سپر و سینه گذر کرد
چشم
تو به زیبایی خود شیفتهتر شد
همچون گل نرگس که در آیینه نظر کرد
با
عشق بگو سر به سر دل نگذارد
طفلی دلکم را غم تو دست به سر کرد
گفتیم
دمی با غم تو راز نهانی
عالم همه را شور و شر اشک خبر کرد
سوز
جگرم سوخته دامان دلم را
آهی که کشیدیم در آیینه اثر کرد
یک
لحظه شدم از دل خود غافل و ناگاه
چون رود به دریا زد و چون موج خطر کرد
بیصبر
و شکیبم که همه صبر و شکیبم
همراه عزیزان سفر کرده، سفر کرد
باید
به میانجیگری یک سر مویت
فکری به پریشانی احوال بشر کرد
قیصر امینپور
وقتی
تو نیستی
نه هستهای ما چونان که بایدند نه بایدها...
مثل همیشه آخر حرفم را و حرف آخرم را
با بغض میخورم
عمری است لبخندهای لاغر خود را
در دل ذخیره میکنم
باشد برای روز مبادا!
اما در صفحههای تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هر چه باشد روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهاست
اما کسی چه میداند؟
شاید امروز نیز روز مبادا باشد!
وقتی تو نیستی نه هستهای ما
چونان که بایدند
نه بایدها...
قیصر امینپور
حرفهای
ما هنوز ناتمام...
تا نگاه میکنی:
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی!
پیش از آنکه با خبر شوی
لحظه عزیمت تو ناگزیر میشود
آی...
ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان
چقدر زود
دیر میشود!
قیصر امینپور
خستهام
از آرزوها، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی، بالهای استعاری
لحظههای
کاغذی را، روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی، زندگیهای اداری
آفتاب
زرد و غمگین، پلههای رو به پایین
سقفهای سرد و سنگین، آسمانهای اجاری
با
نگاهی سرشکسته، چشمهایی پینه بسته
خسته از درهای بسته، خسته از چشم انتظاری
صندلیهای
خمیده، میزهای صف کشیده
خندههای لب پریده، گریههای اختیاری
عصر
جدولهای خالی، پارکهای این حوالی
پرسههای بی خیالی، نیمکتهای خماری
رونوشت
روزها را، روی هم سنجاق کردم:
شنبههای بی پناهی، جمعههای بی قراری
عاقبت
پروندهام را، با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی، باد خواهد برد باری
روی میز
خالی من، صفحهای باز از حوادث
در ستون تسلیتها، نامی از ما یادگاری
قیصر امینپور
ماه
من غصه چرا؟
آسمان را بنگر
که هنوز
بعد صدها شب و روز
مثل آن روز نخست
گرم و آبی و پر از مهر به ما میخندد
یا زمینی
را که
دلش از سردی شبهای خزان
نه شکست و نه گرفت
بلکه از عاطفه لبریز شد و
نفسی از سر امید کشید
و در آغاز بهار
دشتی از یاس سپید
زیر پاهامان ریخت
تا بگوید که هنوز
پر امنیت احساس خداست
ماه
من غصه چرا؟
تو مرا داری و من هر شب و روز
آرزویم همه خوشبختی توست
ماه
من
دل به غم دادن و از یاس سخنها گفتن
کار آنهایی نیست
که خدا را دارند
ماه
من
غم و اندوه اگر هم روزی
مثل باران بارید
یا دل شیشهایات
از لب پنجره عشق زمین خورد و شکست
با نگاهت به خدا
چتر شادی وا کن
و بگو با دل خود
که خدا هست خدا هست هنوز
او
همانیست که در تارترین لحظه شب
راه نورانی امید نشانم میداد
او همانیست که هر لحظه دلش میخواهد
همه زندگیام
غرق شادی باشد
ماه
من...
غصه اگر هست بگو تا باشد
معنی خوشبختی
بودن اندوه است
اینهمه غصه و غم
اینهمه شادی و شور
چه بخواهی و چه نه
میوه یک باغند
همه را با هم و با عشق بچین
ولی از یاد مبر
پشت هر کوه بلند
سبزه زاریست پر از یاد خدا
و در آن باز کسی میخواند
که خدا هست
خدا هست
خدا هست هنوز
قیصر امین پور