خدا پرسید میخوری یا میبری؟
و من گرسنه پاسخ دادم میخورم.
چه میدانستم لذتها را میبرند و حسرتها را میخورند…
حسین پناهی
از
همان کودکی به ما هشدار دادند
و جدی نگرفتیم...
یادتان هست؟
در دفتر مشقهایمان خطوط فاصله
همیشه قرمز بود...
کلافهام
از حس ناسپاس بودنم!
وقتی که دیدم پسر معلول خطاب به آفریدگارش گفت:
«خدایا شکرت مرا در مقامی خلق کردهای که هر کس مرا میبیند تو را شکر میکند.»
تا
حالا به این فکر کردى با اینکه سگ به وفادارى معروفه اما چرا میگن مثل سگ پشیمون میشى؟
چون ته وفادارى پشیمونیه.
ﺷﻨﯿﺪﯾﺪ
ﮐﻪ میگن:
ﺍﻭﻧﯽ ﮐﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽﮐﻨﻪ ﯾﻪ ﺩﺭﺩ ﺩﺍﺭﻩ،
ﺍﻣﺎ ﺍﻭﻧﯽ ﮐﻪ میخنده ﻫﺰﺍﺭ ﺗﺎ؟!
اما ﻣﻦ ﻣﯿﮕﻢ:
ﺍﻭﻧﯽ ﮐﻪ میخنده ﻫﺰﺍﺭ ﺗﺎ ﺩﺭﺩ ﺩﺍﺭﻩ
ﻭﻟﯽ ﺍﻭﻧﯽ ﮐﻪ ﮔﺮﯾﻪ میکنه،
ﺑﻪ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺩﺭﺩﻫﺎﺵ ﺧﻨﺪﯾﺪﻩ،
ﺍﻣﺎ ﺟﻠﻮﯼ ﯾﮑﯿﺸﻮﻥ ﺑﺪﺟﻮﺭﯼ ﮐﻢ ﺁﻭﺭﺩﻩ...
ﺯﻧﺪﮔﯽ
ﺩﺭﮎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺍﺳﺖ،
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺷﻮﻕ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﻓﺮﺩﺍﯾﯽ ﺍﺳﺖ،
ﮐﻪ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺁﻣﺪ،
ﺗﻮ ﻧﻪ ﺩﺭ ﺩﯾﺮﻭﺯﯼ، ﻭ ﻧﻪ ﺩﺭ ﻓﺮﺩﺍﯾﯽ،
ﻇﺮﻑ ﺍﻣﺮﻭﺯ، ﭘﺮ ﺍﺯ ﺑﻮﺩﻥ ﺗﻮﺳﺖ...
ﺑﻌﻀﯿﺎ
ﺯﯾﺮﺁﺑﯽ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﺮﺍﻣﻮﻥ!
ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﺎ نمیبینیم
ﻭﻟﯽ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺷﺘﻦ ﻫﻢ ﺁﺏ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺯﻻﻟﻪ،
ﻫﻢ ﻣﺎﻫﯿﺎﺵ ﺑﺎ ﻣﺎ ﺩﻭﺳﺘﻦ!
میبینی
چه شب ساکتی است؟!
انگار هیچکسی در دنیا نیست!
یا شاید:
من در دنیای هیچکس نیستم...!
ایگور استراوینسکی
گاهی
آنچنان مزخرف میشوم
که برای دیگران قابل درک نیستم…
حتی عزیزترین کسانم را از خودم میرانم
اما در آن لحظه در دلم آرزو دارم بگویند:
«میدانم دست خودت نیست، درکت میکنم.»