خوش
بود گر محک تجربه آید به میان
تا سیهروی شود هر که در او غش باشد
ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوست
عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد
حافظ
چنین
است رسم سرای فریب
گهی بر فراز و گهی بر نشیب
یکی را برآرد به چرخ بلند
یکی را کند خوار و زار و نژند
فردوسی
نیست
بر لوح دلم جز الف قامت یار
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم
کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت
یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم
حافظ
ما
عاشقیم و خوشتر از این کار، کار نیست
یعنی به کارهای دگر اعتبار نیست
بر ما گذشت نیک و بد، اما تو روزگار
فکری به حال خویش کن این روزگار نیست
عماد خراسانی
با
چون منی نازکخیال، ابرو کشیدن از ملال
زشت است ای وحشی غزال، اما چه زیبا میکنی
ای غم بگو از دست تو، آخر کجا باید شدن
در گوشه میخانه هم، ما را تو پیدا میکنی
شهریار
طاعت
از دست نیاید گنهی باید کرد
در دل دوست به هر حیله رهی باید کرد
شب، چو خورشید جهانتاب نهان از نظر است
طی این مرحله با نور مهی باید کرد
عبدالوهاب نشاط اصفهانی
قومی
به جد و جهد نهادند وصل دوست
قومی دگر حواله به تقدیر میکنند
فیالجمله اعتماد مکن بر ثبات دهر
کاین کارخانهایست که تغییر میکنند
حافظ
تا دل
به مهرت دادهام در بحر فکر افتادهام
چون در نماز استادهام گویی به محرابم دری
گر رفته باشم زین جهان بازآیدم رفته روان
گر همچنین دامنکشان بالای خاکم بگذری
سعدی
اندر
دل بیوفا غم و ماتم باد
آن را که وفا نیست ز عالم کم باد
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غم که هزار آفرین بر غم باد
مولوی
مرا
عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
صفای خلوت خاطر از آن شمع چو گل جویم
فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم
حافظ
گدا
گر تواضع کند خوی اوست
ز گردن فرازان تواضع نکوست
اگر زیردستی بیفتد چه خاست؟
زبردست افتاده مرد خداست
سعدی
ز
فراق چون ننالم من دلشکسته چون نی
که بسوخت بند بندم ز حرارت جدایی
سر برگ گل ندارم ز چه رو روم به گلشن؟
که شنیدهام ز گلها همه بوی بیوفایی
فخرالدین عراقی
بسوزند
چوب درختان بی بر
سزا خود همین است مر بیبری را
درخت تو گر بار دانش بگیرد
به زیر آوری چرخ نیلوفری را
ناصر خسرو قبادیانی
دوش
با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش
وز شما پنهان نشاید کرد سرّ میفروش
گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع
سخت میگردد جهان بر مردمان سختکوش
حافظ
با هر
چه عشق، نام تو را میتوان نوشت
با هر چه رود، راه تو را میتوان سرود
بیم از حصار نیست، که هر قفل کهنه را
با دستهای روشن تو میتوان گشود
محمدرضا عبدالملکیان