به
مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم
الا ای
همنشین دل که یارانت برفت از یاد
مرا روزی مباد آندم که بی یاد تو بنشینم
جهان
پیر است و بیبنیاد از این فرهاد کش فریاد
که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم
ز تاب
آتش دوری شدم غرق عرق چون گل
بیار ای باد شبگیری نسیمی زان عرق چینم
جهان
فانی و باقی فدای شاهد و ساقی
که سلطانی عالم را طفیل عشق میبینم
اگر
بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست
حرامم باد اگر من جان بهجای دوست بگزینم
صباحالخیر
زد بلبل کجایی ساقیا برخیز
که غوغا میکند در سر خیال خواب دوشینم
شب
رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعین
اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم
حدیث
آرزومندی که در این نامه ثبت افتاد
همانا بی غلط باشد که حافظ داد تلقینم
حافظ
من
ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
دوستان
عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
ای که
گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه
ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی
آن نه
خال است و زنخدان و سر زلف پریشان
که دل اهل نظر برد، که سریست خدایی
پرده
بردار که بیگانه خود این روی نبیند
تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی
حلقه
بر در نتوانم زدن از دست رقیبان
این توانم که بیایم به محلت به گدایی
عشق و
درویشی و انگشتنمایی و ملامت
همه سهل است تحمل نکنم بار جدایی
روز
صحرا و سماع است و لب جوی و تماشا
در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی
گفته
بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
شمع
را باید از این خانه به در بردن و کشتن
تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی
سعدی
آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد
که بدانست که در بند تو خوشتر که رهایی
خلق
گویند برو دل به هوای دگری ده
نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی
سعدی
کی
رفتهای ز دل که تمنا کنم تو را؟
کی بودهای نهفته که پیدا کنم تو را؟
غیبت
نکردهای که شوم طالب حضور
پنهان نگشتهای که هویدا کنم تو را
با صد
هزار جلوه برون آمدی که من
با صد هزار دیده تماشا کنم تو را
چشمم
به صد مجاهده آیینه ساز شد
تا من به یک مشاهده شیدا کنم تو را
بالای
خود در آینه چشم من ببین
تا باخبر ز عالم بالا کنم تو را
مستانه
کاش در حرم و دیر بگذری
تا قبلهگاه مومن و ترسا کنم تو را
خواهم
شبی نقاب ز رویت برافکنم
خورشید کعبه، ماه کلیسا کنم تو را
گر
افتد آن دو زلف چلیپا به چنگ من
چندین هزار سلسله در پا کنم تو را
طوبی
و سدره گر به قیامت به من دهند
یکجا فدای قامت رعنا کنم تو را
زیبا
شود به کارگه عشق کار من
هرگه نظر به صورت زیبا کنم تو را
رسوای
عالمی شدم از شور عاشقی
ترسم خدا نخواسته رسوا کنم تو را
فروغی بسطامی
گفت
با زنجیر، در زندان شبی دیوانهای
عاقلان پیداست، کز دیوانگان ترسیدهاند
من بدین
زنجیر ارزیدم که بستندم به پای
کاش میپرسید کس، کایشان به چند ارزیدهاند
دوش،
سنگی چند پنهان کردم اندر آستین
ای عجب! آن سنگها را هم ز من دزدیدهاند
سنگ میدزدند
از دیوانه با این عقل و رای
مبحث فهمیدنیها را چنین فهمیدهاند
عاقلان
با این کیاست، عقل دوراندیش را
در ترازوی چو من دیوانهای سنجیدهاند
از
برای دیدن من، بارها گشتند جمع
عاقلند آری، چو من دیوانه کمتر دیدهاند
جمله
را دیوانه نامیدم، چو بگشودند در
گر بدست، ایشان بدین نامم چرا نامیدهاند
کردهاند
از بیهشی بر خواندن من خندهها
خویشتن بر هر مکان و هر گذر رقصیدهاند
من یکی
آیینهام کاندر من این دیوانگان
خویشتن را دیده و بر خویشتن خندیدهاند
آب
صاف از جوی نوشیدم، مرا خواندند پست
گرچه خود، خون یتیم و پیرزن نوشیدهاند
خالی
از عقلند، سرهایی که سنگ ما شکست
این گناه از سنگ بود، از من چرا رنجیدهاند
به که
از من باز بستانند و زحمت کم کنند
غیر از این زنجیر، گر چیزی به من بخشیدهاند
سنگ
در دامن نهندم تا دراندازم به خلق
ریسمان خویش را با دست من تابیدهاند
هیچ
پرسش را نخواهم گفت زین ساعت جواب
زانکه از من خیره و بیهوده بس پرسیدهاند
چوبدستی
را نهفتم دوش زیر بوریا
از سحر تا شامگاهان از پیاش گردیدهاند
ما نمیپوشیم
عیب خویش، اما دیگران
عیبها دارند و از ما جمله را پوشیدهاند
ننگها
دیدیم اندر دفتر و طومارشان
دفتر و طومار ما را زان سبب پیچیدهاند
ما
سبکباریم، از لغزیدن ما چاره نیست
عاقلان با این گران سنگی چرا لغزیدهاند؟
پروین اعتصامی
باز
امشب ای ستاره تابان نیامدی
باز ای سپیده شب هجران نیامدی
شمعم
شکفته بود که خندد به روی تو
افسوس ای شکوفه خندان نیامدی
زندانی
تو بودم و مهتاب من، چرا
باز امشب از دریچه زندان نیامدی
با ما
سر چه داشتی ای تیره شب که باز
چون سرگذشت عشق به پایان نیامدی
مگذار
قند من که به یغما برد مگس
طوطی من که در شکرستان نیامدی
شعر
من از زبان تو خوش صید دل کند
افسوس ای غزال غزلخوان نیامدی
گفتم
به خوان عشق شدم میزبان ماه
نامهربان من تو که مهمان نیامدی
خوان
شکر به خون جگر دست میدهد
مهمان من چرا به سر خوان نیامدی
دیوان
حافظی تو و دیوانه تو من
اما پری به دیدن دیوان نیامدی
نشناختی
فغان دل رهگذر که دوش
ای ماه قصر بر لب ایوان نیامدی
گیتی
متاع چون منش آید گران به دست
اما تو هم به دست من ارزان نیامدی
صبرم
ندیدهای که چه زورق شکستهیی است
ای تختهام سپرده به طوفان نیامدی
عیش
دل شکسته عزا میکنی چرا
عیدم تویی که من به تو قربان نیامدی
در
طبع شهریار خزان شد بهار عشق
زیرا تو خرمن گل و ریحان نیامدی
شهریار
خستهام
از آرزوها، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی، بالهای استعاری
لحظههای
کاغذی را، روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی، زندگیهای اداری
آفتاب
زرد و غمگین، پلههای رو به پایین
سقفهای سرد و سنگین، آسمانهای اجاری
با
نگاهی سرشکسته، چشمهایی پینه بسته
خسته از درهای بسته، خسته از چشم انتظاری
صندلیهای
خمیده، میزهای صف کشیده
خندههای لب پریده، گریههای اختیاری
عصر
جدولهای خالی، پارکهای این حوالی
پرسههای بی خیالی، نیمکتهای خماری
رونوشت
روزها را، روی هم سنجاق کردم:
شنبههای بی پناهی، جمعههای بی قراری
عاقبت
پروندهام را، با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی، باد خواهد برد باری
روی میز
خالی من، صفحهای باز از حوادث
در ستون تسلیتها، نامی از ما یادگاری
قیصر امینپور
«خانه
دوست کجاست؟» در فلق بود که پرسید سوار
آسمان مکثی کرد
رهگذر شاخه نوری که بر لب داشت به تاریکی شنها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:
«نرسیده به درخت، کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است.
میروی
تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ سر به در میآرد
پس، به سمت گل تنهایی میپیچی
دو قدم مانده به گل
پای فواره جاوید اساطیر زمین میمانی
و تو را ترسی شفاف فرا میگیرد
در صمیمیت
سیال فضا، خشخشی میشنوی
کودکی میبینی
رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور
و از او میپرسی
خانه دوست کجاست؟»
سهراب سپهری
ماه
من غصه چرا؟
آسمان را بنگر
که هنوز
بعد صدها شب و روز
مثل آن روز نخست
گرم و آبی و پر از مهر به ما میخندد
یا زمینی
را که
دلش از سردی شبهای خزان
نه شکست و نه گرفت
بلکه از عاطفه لبریز شد و
نفسی از سر امید کشید
و در آغاز بهار
دشتی از یاس سپید
زیر پاهامان ریخت
تا بگوید که هنوز
پر امنیت احساس خداست
ماه
من غصه چرا؟
تو مرا داری و من هر شب و روز
آرزویم همه خوشبختی توست
ماه
من
دل به غم دادن و از یاس سخنها گفتن
کار آنهایی نیست
که خدا را دارند
ماه
من
غم و اندوه اگر هم روزی
مثل باران بارید
یا دل شیشهایات
از لب پنجره عشق زمین خورد و شکست
با نگاهت به خدا
چتر شادی وا کن
و بگو با دل خود
که خدا هست خدا هست هنوز
او
همانیست که در تارترین لحظه شب
راه نورانی امید نشانم میداد
او همانیست که هر لحظه دلش میخواهد
همه زندگیام
غرق شادی باشد
ماه
من...
غصه اگر هست بگو تا باشد
معنی خوشبختی
بودن اندوه است
اینهمه غصه و غم
اینهمه شادی و شور
چه بخواهی و چه نه
میوه یک باغند
همه را با هم و با عشق بچین
ولی از یاد مبر
پشت هر کوه بلند
سبزه زاریست پر از یاد خدا
و در آن باز کسی میخواند
که خدا هست
خدا هست
خدا هست هنوز
قیصر امین پور
هر سال
دقیقا یک فروردین
دنیا شود گلپوش و عطرآگین
باران
و برف بدرود میگویند
ایران شود از هر طرف آذین
تنگ
بلوری را تماشا کن
یک ماهی از دریا شده گلچین
مرغان
عاشق کوک آوازند
از سرزمین پارسیان تا چین
عیدی
جهانی باشد این نوروز
سرمست و شادیم ما از این آیین
سرو
و صنوبر ریشه میرانند
داس و تبر در گوشهای غمگین
خانه
تکانی میکنیم از دل
غمهای خود را میکنیم تدفین
حال
همه در احسنالحال است
هر سال دقیقا یک فروردین
حامد میساقی مکوند، اهواز
چندیست
که رخت تازه بر روح خود ندارم
شاید که زنده گشته آیین ژندهپوشی
بذر دروغ
و تردید پر شده است در این شهر
حتی وجود ندارد یک آیینه فروشی
تکرار
طوطیوار هر ساعت و ثانیه
یعنی مسافر هستی با ساک روی دوشی
گاهی
سفر دوای امراض سخت باشد
تا زندگی توان کرد تا جام مرگ ننوشی
قالیچه
سلیمان باید که باز بیایی
باید برای هجرت در کار من بکوشی
از دست
این حوادث عقل از سرم پریده
اما هنوز زندهام به لطف خرده هوشی
میروم
ای سرنوشت رد مرا هم نگیر
باید که تا قیامت اسیر جستوجو شی
حامد میساقی مکوند، اهواز
به پای
تو سنگ نمیشوم،
برو؛
عشق که در زنجیر خانه نمیکند،
به پای خودم اما،
مجازات سنگ را انشاء میکنم.
لیلا گودرزی