خانه ما

جنازه‌ای را بر راهی می‌بردند. درویشی با پسر بر سر راه ایستاده بودند. پسر از پدر پرسید که بابا در اینجا چیست؟ گفت: آدمی. گفت: کجایش می‌برند؟ گفت: به جایی که نه خوردنی باشد و نه پوشیدنی، نه نان و نه آب، نه هیزم، نه آتش، نه زر، نه سیم، نه بوریا، نه گلیم. گفت: بابا با این حساب به خانه ما می‌برندش.

عبید زاکانی

فنا

نحوی در کشتی بود. ملاح را گفت: تو علم نحو خوانده‌ای؟ گفت: نه. گفت: نیم عمرت بر فناست. روز دیگر تند بادی پدید آمد، کشتی می‌خواست غرق شود، ملاح او را گفت: تو علم شنا آموخته‌ای؟ گفت: نه. گفت: کل عمرت بر فناست.

عبید زاکانی

درد عجیب

مردی پیش طبیب رفت و گفت: موی ریشم درد می‌کند. پرسید که چه خورده‌ای؟ گفت: نان و یخ. گفت: برو بمیر که نه دردت به درد آدمی می‌ماند و نه خوراکت.

عبید زاکانی

دعوی خدایی

شخصی دعوی خدایی می‌کرد، او را پیش خلیفه بردند. او را گفت: پارسال یکی اینجا دعوی پیغمبری می‌کرد، که او را بکشتند. گفت: نیک کرده‌اند که او را من نفرستاده بودم.

عبید زاکانی

شوهر چهارم

زنی که سر دو شوهر خورده بود، شوهر سیّمش رو به مرگ بود. برای او گریه می‌کرد و می‌گفت: ای خواجه به کجا میروی و مرا به که می‌سپاری؟ گفت: به چهارمین.

عبید زاکانی

صوفی و خرس

شخصی در باغ خود رفت. صوفی و خرسی را در باغ دید. صوفی را می‌زد و خرس را هیچ نمی‌گفت. صوفی گفت: ای مسلمان من آخر از خرس کمتر نیستم که مرا میزنی و خرس را نمیزنی. گفت: خرس مسکین می‌خورد و می‌رود، اما تو می‌خوری و می‌بری.

عبید زاکانی

تحصیل

شمس‌الدین مظفر روزی با شاگردان خود می‌گفت که تحصیل در کودکی می‌باید کرد. هرچه در کودکی به‌یاد گیرند، هرگز فراموش نشود. من این زمان، پنجاه سال باشد که سوره فاتحه به یاد گرفته‌ام و با وجود اینکه هرگز نخوانده‌ام، هنوز به یاد دارم.

عبید زاکانی

غرض

میان خطیب و رئیس ده دشمنی بود. رئیس بمرد، چون به خاکش سپردند، خطیب را گفتند: تلقین او بگوی. گفت: از بهر این کار دیگری را بخواهید که او سخن من به غرض می‌شنود.

عبید زاکانی

نفع و ضرر

سلطان محمود را در حالت گرسنگی بادنجان بورانی پیش آوردند. خوشش آمد، گفت: بادنجان طعامی است خوش. ندیمی در مدح بادنجان فصلی پرداخت. چون سیر شد، گفت: بادنجان سخت مضر چیزی است. ندیم باز در مضرت بادنجان سخن‌پردازی کرد. سلطان گفت: ای مردک، نه این زمان مدحش می‌گفتی؟ گفت: من ندیم توام نه بادنجان. مرا چیزی می‌باید گفت که تو را خوش آید نه بادنجان را.

عبید زاکانی

رنج

قلندری نبض به طبیب داد. پرسید که مرا چه رنجی است؟ گفت: تو را رنج گرسنگی است، و او را به هریسه مهمان کرد. قلندر چون سیر شد، گفت: در تکیه ما ده یار دیگر همین رنج دارند.

عبید زاکانی

بهانه

یکی اسبی از دوستی به امانت خواست. گفت: اسب دارم اما سیاه است. گفت: مگر اسب سیاه را نمی‌شود سوار شد؟ گفت: چون نخواهم داد، همین قدر بهانه بس است.

عبید زاکانی