عمریست
تا ز زلف تو بویی شنیدهام
زان بوی در مشام دل من هنوز بوست
حافظ بد است حال پریشان تو ولی
بر بوی زلف یار پریشانیت نکوست
حافظ
زاهد
ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست
در حق ما هر چه گوید جای هیچ اکراه نیست
در طریقت
هر چه پیش سالک آید خیر اوست
در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست
تا چه
بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند
عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نیست
چیست
این سقف بلند ساده بسیار نقش؟
زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست
این
چه استغناست یا رب؛ وین چه قادر حکمت است؟
کاین همه زخم نهان هست و مجال آه نیست!
صاحب
دیوان ما گویی نمیداند حساب
کاندر این طغرا نشان حسبه لله نیست
هر که
خواهد گو بیا و هر چه خواهد گو بگو
کبر و ناز و حاجب و دربان بدین درگاه نیست
بر در
میخانه رفتن کار یکرنگان بود
خودفروشان را به کوی میفروشان نیست
هر چه
هست از قامت ناساز بیاندام ماست
ور نه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست
بنده
پیر خراباتم که لطفش دایم است
ور نه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست
حافظ
ار بر صدر ننشیند ز عالی مشربیست
عاشق دُردیکِش اندر بند مال و جاه نیست
حافظ
رواق
منظر چشم من آشیانه توست
کرم نما و فرودآ، که خانه، خانه توست
به
لطف خال و خط از عارفان ربودی دل
لطیفههای عجب زیر دام و دانه توست
دلت
به وصل گل، ای بلبل صبا، خوش باد
که در چمن، همه گلبانگ عاشقانه توست
علاج
ضعف دل ما به لب حوالت کن
که این مفرح یاقوت در خزانه توست
به تن
مقصرم از دولت ملازمتت
ولی خلاصه جان خاک آستانه توست
من آن
نیام که دهم نقد دل به هر شوخی
در خزانه به مهر تو و نشانه توست
تو
خود چه لعبتی ای شهسوار شیرینکار
که توسنی چو فلک، رام تازیانه توست
چه جای
من؟ که بلغزد سپهر شعبدهباز
از این حیل که در انبانه بهانه توست
سرود
مجلست اکنون فلک به رقص آرد
که شعر حافظ شیرینسخن ترانه توست
حافظ
در ازل
پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوهای
کرد رخت دید ملک عشق نداشت
عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد
عقل میخواست
کز آن شعله چراغ افروزد
برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد
مدعی
خواست که آید به تماشاگه راز
دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
دیگران،
قرعه قسمت همه بر عیش زدند
دل غمدیده ما بود که هم بر غم زد
جان علوی
هوس چاه زنخدان تو داشت
دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد
حافظ
آن روز طربنامه عشق تو نوشت
که قلم بر سر اسباب دل خرم زد
حافظ
زاهد
خلوتنشین دوش به میخانه شد
از سر پیمان برفت با سر پیمانه شد
صوفی
مجلس که دی جام و قدح میشکست
باز به یک جرعه می عاقل و فرزانه شد
شاهد
عهد شباب آمده بودش به خواب
باز به پیرانه سر عاشق و دیوانه شد
مغبچهای
میگذشت راهزن دین و دل
در پی آن آشنا از همه بیگانه شد
آتش
رخسار گل خرمن بلبل بسوخت
چهره خندان شمع آفت پروانه شد
گریه
شام و سحر شکر که ضایع نگشت
قطره باران ما گوهر یکدانه شد
نرگس
ساقی بخواند آیت افسونگری
حلقه اوراد ما مجلس افسانه شد
منزل
حافظ کنون بارگه پادشاست
دل بر دلدار رفت جان بر جانانه شد
حافظ
یاد
باد آن که ز ما وقت سفر یاد نکرد
به وداعی دل غمدیده ما شاد نکرد
آن
جوان بخت که میزد رقم خیر و قبول
بنده پیر ندانم ز چه آزاد نکرد
کاغذین
جامه به خوناب بشویم که فلک
رهنمونیم به پای علم داد نکرد
دل به
امید صدایی که مگر در تو رسد
نالهها کرد در این کوه که فرهاد نکرد
سایه
تا بازگرفتی ز چمن مرغ سحر
آشیان در شکن طره شمشاد نکرد
شاید
ار پیک صبا از تو بیاموزد کار
زان که چالاکتر از این حرکت باد نکرد
کلک
مشاطه صنعش نکشد نقش مراد
هر که اقرار بدین حسن خداداد نکرد
مطربا
پرده بگردان و بزن راه عراق
که بدین راه بشد یار و ز ما یاد نکرد
غزلیات
عراقیست سرود حافظ
که شنید این ره دلسوز که فریاد نکرد
حافظ
پیش
از اینت بیش از این اندیشه عشاق بود
مهرورزی تو با ما شهره آفاق بود
یاد
باد آن صحبت شبها که با نوشین لبان
بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود
پیش
از این کاین سقف سبز و طاق مینا برکشند
منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود
از دم
صبح ازل تا آخر شام ابد
دوستی و مهر بر یک عهد و یک میثاق بود
سایه
معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد
ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود
حسن
مه رویان مجلس گر چه دل میبرد و دین
بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود
بر در
شاهم گدایی نکتهای در کار کرد
گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود
رشته
تسبیح اگر بگسست معذورم بدار
دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود
در شب
قدر ار صبوحی کردهام عیبم مکن
سرخوش آمد یار و جامی بر کنار طاق بود
شعر
حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد
دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بود
حافظ
به
مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم
الا ای
همنشین دل که یارانت برفت از یاد
مرا روزی مباد آندم که بی یاد تو بنشینم
جهان
پیر است و بیبنیاد از این فرهاد کش فریاد
که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم
ز تاب
آتش دوری شدم غرق عرق چون گل
بیار ای باد شبگیری نسیمی زان عرق چینم
جهان
فانی و باقی فدای شاهد و ساقی
که سلطانی عالم را طفیل عشق میبینم
اگر
بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست
حرامم باد اگر من جان بهجای دوست بگزینم
صباحالخیر
زد بلبل کجایی ساقیا برخیز
که غوغا میکند در سر خیال خواب دوشینم
شب
رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعین
اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم
حدیث
آرزومندی که در این نامه ثبت افتاد
همانا بی غلط باشد که حافظ داد تلقینم
حافظ
آن
یار کز او خانه ما جای پری بود
سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود
دل گفت فروکش کنم این شهر به بویش
بیچاره ندانست که یارش سفری بود
حافظ
ای که
در کوچه معشوقه ما میگذری
بر حذر باش که سر میشکند دیوارش
آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش
حافظ
دست
از مس وجود چو مردان ره بشوی
تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی
خواب و خورت ز مرتبه خویش دور کرد
آنگه رسی به خویش که بی خواب و خور شوی
حافظ
غلام
همت آن نازنینم
که کار خیر بی روی و ریا کرد
من از بیگانگان دیگر ننالم
که با من هر چه کرد آن آشنا کرد
حافظ
راهیست
راه عشق که هیچش کناره نیست
آنجا جز آن که جان بسپارند چاره نیست
هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
حافظ
هزار
جهد بکردم که یار من باشی
مرادبخش دل بیقرار من باشی
چراغ دیده شب زندهدار من گردی
انیس خاطر امیدوار من باشی
حافظ
خوش
بود گر محک تجربه آید به میان
تا سیهروی شود هر که در او غش باشد
ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوست
عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد
حافظ