دوره‌گرد

یاد دارم در غروبی سرد سرد
می‌گذشت از کوچه ما دوره‌گرد

داد می‌زد: کهنه قالی می‌خرم
دسته‌دوم جنس عالی می‌خرم

کوزه و ظرف سفالی می‌خرم
گر نداری شیشه خالی می‌خرم

اشک در چشمان بابا حلقه بست
عاقبت آهی کشید، بغضش شکست

اول ماه است و نان در سفره نیست
ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟

سوختم دیدم که بابا پیر بود
بدتر از او خواهرم دلگیر بود

بوی نان تازه هوشش برده بود
اتفاقا مادرم هم روزه بود

صورتش دیدم که لک برداشته
دست خوش‌رنگش ترک برداشته

باز هم بانگ درشت پیرمرد
پرده اندیشه‌ام را پاره کرد

دوره‌گردم کهنه‌قالی می‌خرم
دسته‌دوم جنس عالی می‌خرم

کوزه و ظرف سفالی می‌خرم
گر نداری شیشه‌خالی می‌خرم

خواهرم بی روسری بیرون دوید
گفت: آقا سفره خالی می‌خرید؟

زنده‌یاد قیصر امین‌پور

گرگ درون

گفت دانایی که: گرگی خیره سر
هست پنهان در نهاد هر بشر!

لاجرم جاری‌ست پیکاری سترگ
روز و شب، ما بین این انسان و گرگ

زور بازو چاره این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست

ای بسا انسان رنجور پریش
سخت پیچیده گلوی گرگ خویش

وی بسا زور آفرین مرد دلیر
هست در چنگال گرگ خود اسیر

هر که گرگش را در اندازد به خاک
رفته رفته می‌شود انسان پاک

و آن که از گرگش خورد هر دم شکست
گر چه انسان می‌نمایند، گرگ هست!

و آن که با گرگش مدارا می‌کند،
خلق‌وخوی گرگ پیدا می‌کند

در جوانی جان گرگت را بگیر!
وای اگر این گرگ گردد با تو پیر

روز پیری، گر که باشی همچو شیر
ناتوانی در مصاف گرگ پیر

مردمان گر یکدگر را می‌درند
گرگ‌هاشان رهنما و رهبرند

این که انسان هست این‌سان دردمند
گرگ‌ها فرمانروایی می‌کنند،

و آن ستمکاران که با هم محرم‌اند
گرگ‌هاشان آشنایان هم‌اند

گرگ‌ها همراه و انسان‌ها غریب
با که باید گفت این حال عجیب؟

فریدون مشیری

سر نهان

سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم
رنگ رخساره خبر می‌دهد از سر نهانم

گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم
بازگویم که عیانست چه حاجت به بیانم

هیچم از دنیی و عقبی نبرد گوشه خاطر
که به دیدار تو شغلست و فراغ از دو جهانم

گر چنانست که روی من مسکین گدا را
به در غیر ببینی ز در خویش برانم

من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم
نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم

گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کن
که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم

نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت
دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم

من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم
که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم

درم از دیده چکانست به یاد لب لعلت
نگهی باز به من کن که بسی در بچکانم

سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم
که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم

سعدی

دل

تو می‌روی و دل ز دست می‌رود
مرو که با تو هر چه هست می‌رود

دلی شکستی و به هفت آسمان
هنوز بانگ این شکست می‌رود

کجا توان گریخت زین بلای عشق
که بر سر من از الست می‌رود

نمی‌خورد غم خمار عاشقان
که جام ما شکست و مست می‌رود

از آن فراز و این فرود غم مخور
زمانه بر بلند و پست می‌رود

بیا که جان سایه بی‌غمت مباد
وگرنه جان غم‌پرست می‌رود

شب غم تو نیز بگذرد ولی
درین میان دلی ز دست می‌رود

هوشنگ ابتهاج

فاصله‌ها

بی‌قرار توام و در دل تنگم گله‌هاست
آه! بی‌تاب شدن عادت کم‌حوصله‌هاست

مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله‌هاست

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پر زدن چلچله‌هاست

بی تو هر لحظه مرا بیم فروریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله‌هاست

باز می‌پرسمت از مسئله دوری و عشق
و سکوت تو جواب همه مسئله‌هاست

فاضل نظری

دلربایی

مرگ در قاموس ما از بی‌وفایی بهتر است
در قفس با دوست مردن از رهایی بهتر است

قصه‌ی فرهاد دنیا را گرفت ای پادشاه
دل به دست آوردن از کشورگشایی بهتر است

تشنگانِ مِهر محتاج ترحم نیستند
کوشش بیهوده در عشق از گدایی بهتر است

باشد ای عقل معاش‌اندیش، با معنای عشق
آشنایم کن ولی ناآشنایی بهتر است

فهم این رندی برای اهل معنا سخت نیست
دلبری خوب است، اما دلربایی بهتر است

هر کسی را تاب دیدار سر زلف تو نیست
اینکه در آیینه گیسو می‌گشایی بهتر است

کاش دست دوستی هرگز نمی‌دادی به من
«آرزوی وصل» از «بیم جدایی» بهتر است

فاضل نظری

هست، نیست

گر تو پنداری دلم را جز تو یاری هست، نیست
یا غمم را غیر یادت غمگساری هست، نیست

گر بگویم، سینه از دست تو پرخون نیست، هست
ور بپرسی کز تو، در خاطر غباری هست، نیست

از دو صد فرسنگ ره، الهام می‌باری به من
مهربان‌تر از تو در دنیا نگاری هست؟ نیست

پیش تیرت گر بگویی دیده بر هم زد، نزد
شیر چشمت را به از این دل شکاری هست، نیست

گر کسی گوید که در دنیا به دوش زندگی
سخت و سنگین‌تر ز هجر یار باری هست، نیست

دوست شاد است از من و دشمن پریشان، مرد را
در جهان بالاتر از این افتخاری هست، نیست

ابوالقاسم لاهوتی

طلب عشق

یادمان باشد از امروز جفایی نکنیم
گر که در خویش شکستیم صدایی نکنیم

خود بتازیم به هر درد که از دوست رسد
بهر بهبود ولی فکر دوایی نکنیم

جای پرداخت به خود بر دگران اندیشیم
شکوه از غیر خطا هست، خطایی نکنیم

یاور خویش بدانیم خدایاران را
جز به یاران خدا دوست وفایی نکنیم

یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند
طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم

گر که دلتنگ از این فصل غریبانه شدیم
تا بهاران نرسیده‌ست هوایی نکنیم

گله هرگز نبود شیوه دلسوختگان
با غم خویش بسازیم و شفایی نکنیم

یادمان باشد اگر شاخه گلی را چیدیم
وقت پرپر شدنش ساز و نوایی نکنیم

پر پروانه شکستن هنر انسان نیست
گر شکستیم ز غفلت من و مایی نکنیم

و به هنگام نیایش سر سجاده عشق
جز برای دل محبوب دعایی نکنیم

مهربانی صفت بارز عشاق خداست
یادمان باشد از این کار ابایی نکنیم

هوروش نوابی

موج سودا

رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شب‌گرد مبتلا کن

ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن

از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن

ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده
بر آب دیده ما صد جای آسیا کن

خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا
بکشد کسش نگوید تدبیر خون‌بها کن

بر شاه خوب‌رویان واجب وفا نباشد
ای زردروی عاشق تو صبر کن وفا کن

دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن

در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن

گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد
از برق این زمرد هی دفع اژدها کن

بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزایی
تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن

مولوی

ماه

ماه بالای سر آبادی است،
اهل آبادی در خواب.
روی این مهتابی خشت غربت را می‌بویم.

باغ همسایه چراغش روشن،
من چراغم خاموش.
ماه تابیده به بشقاب خیار، به لب کوزه آب.

غوک‌ها می‌خوانند.
مرغ حق هم گاهی.

کوه نزدیک من است: پشت افراها، سنجدها.
و بیابان پیداست.
سنگ‌ها پیدا نیست، گلچه‌ها پیدا نیست.
سایه‌هایی از دور، مثل تنهایی آب، مثل آواز خدا پیداست.

نیمه شب باید باشد.
دب کبر آن است، دو وجب بالاتر از بام.
آسمان آبی نیست، روز آبی بود.

یاد من باشد فردا، بروم باغ حسن گوجه و قیسی بخرم.
یاد من باشد فردا لب سلخ، طرحی از بزها بردارم،
طرحی از جاروها، سایه‌هاشان در آب.
یاد من باشد هر چه پروانه که می‌افتد در آب، زود از آب درآرم.
یاد من باشد کاری نکنم، که به قانون زمین بر بخورد.
یاد من باشد فردا لب جوی، حوله‌ام را هم با چوبه بشویم.
یاد من باشد تنها هستم.
ماه بالای سر تنهایی است.

سهراب سپهری

سلسله موی دوست

سلسله موی دوست حلقه دام بلاست
هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست

گر بزنندم به تیغ در نظرش بی‌دریغ
دیدن او یک نظر صد چو منش خون‌بهاست

گر برود جان ما در طلب وصل دوست
حیف نباشد که دوست دوست‌تر از جان ماست

دعوی عشاق را شرع نخواهد بیان
گونه زردش دلیل ناله زارش گواست

مایه پرهیزگار قوت صبرست و عقل
عقل گرفتار عشق صبر زبون هواست

دلشده پای‌بند گردن جان در کمند
زهره گفتار نه کاین چه سبب وان چراست

مالک ملک وجود حاکم رد و قبول
هر چه کند جور نیست ور تو بنالی جفاست

تیغ برآر از نیام زهر برافکن به جام
کز قبل ما قبول وز طرف ما رضاست

گر بنوازی به لطف ور بگدازی به قهر
حکم تو بر من روان زجر تو بر من رواست

هر که به جور رقیب یا به جفای حبیب
عهد فرامش کند مدعی بی‌وفاست

سعدی از اخلاق دوست هر چه برآید نکوست
گو همه دشنام گو کز لب شیرین دعاست

سعدی

عیب

مایه اصل و نسب در گردش دوران زر است
هر کسی صاحب زر است او از همه بالاتر است

دود اگر بالا نشیند کسر شان شعله نیست
جای چشم ابرو نگیرد چون‌که او بالاتر است

ناکسی گر از کسی بالا نشیند عیب نیست
روی دریا، خس نشیند قعر دریا گوهر است

شصت و شاهد هر دو دعوی بزرگی می‌کنند
پس چرا انگشت کوچک لایق انگشتر است

آهن و فولاد از یک کوه می‌آیند برون
آن یکی شمشیر گردد دیگری نعل خر است

کره اسب، از نجابت از پس مادر رود
کره خر، از خریت پیش پیش مادر است

کاکل از بالا بلندی رتبه‌ای پیدا نکرد
زلف، از افتادگی قابل به مشک و عنبر است

پادشه مفلس که شد چون مرغ بی‌بال و پر است
دائما خون می‌خورد تیغی که صاحب جوهر است

سبزه پامال است در زیر درخت میوه‌دار
دختر هر کس نجیب افتاد مفت شوهر است

صائبا! عیب خودت گو عیب مردم را مگو
هر که عیب خود بگوید، از همه بالاتر است

صائب تبریزی

یغما

دل بردی از من به یغما، ای ترک غارتگر من
دیدی چه آوردی ای دوست، از دست دل بر سر من

عشق تو در دل نهان شد، دل زار و تن ناتوان شد
رفتی چو تیر کمان شد، از بار غم پیکر من

می‌سوزم از اشتیاقت، در آتشم از فراقت
کانون من سینه من، سودای من آذر من

من مست صهبای باقی، زان ساتکین رواقی
فکر تو در بزم ساقی، ذکر تو رامشگر من

دل در تف عشق افروخت، گردون لباس سیه دوخت
از آتش آه من سوخت، در آسمان اختر من

گبر و مسلمان خجل شد، دل فتنه آب و گل شد
صد رخنه در ملک دل شد، ز اندیشه کافر من

شکرانه کز عشق مستم، می‌خواره و می پرستم
آموخت درس الستم، استاد دانشور من

در عشق سلطان بختم، در باغ دولت درختم
خاکستر فقر تختم، خاک فنا افسر من

اول دلم را صفا داد، آیینه‌ام را جلا داد
آخر به باد فنا داد، عشق تو خاکستر من

تا چند در های و هویی، ای کوس منصوری دل؟
ترسم که ریزند بر خاک، خون تو در محضر من

بار غم عشق او را، گردون ندارد تحمل
کی می‌تواند کشیدن، این پیکر لاغر من

دل دم ز سر صفا زد، کوس تو بر بام ما زد
سلطان دولت لوا زد، از فقر در کشور من

محمد حسین صفای اصفهانی

پریشانی

با همه بی سر و سامانی‌ام
باز به دنبال پریشانی‌ام

طاقت فرسودگی‌ام هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنی‌ام

دلخوش گرمای کسی نیستم
آمده‌ام تا تو بسوزانی‌ام

آمده‌ام با عطش سال‌ها
تا تو کمی عشق بنوشانی‌ام

ماهی برگشته ز دریا شدم
تا که بگیری و بمیرانی‌ام

خوب‌ترین حادثه می‌دانمت
خوب‌ترین حادثه می‌دانی‌ام؟

حرف بزن ابر مرا باز کن
دیر زمانی است که بارانی‌ام

حرف بزن، حرف بزن سال‌هاست
تشنه یک صحبت طولانی‌ام

ها به کجا می‌کشیم خوب من؟
ها نکشانی به پشیمانیم

محمد علی بهمنی

معما

زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست
در حق ما هر چه گوید جای هیچ اکراه نیست

در طریقت هر چه پیش سالک آید خیر اوست
در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست

تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند
عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نیست

چیست این سقف بلند ساده بسیار نقش؟
زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست

این چه استغناست یا رب؛ وین چه قادر حکمت است؟
کاین همه زخم نهان هست و مجال آه نیست!

صاحب دیوان ما گویی نمی‌داند حساب
کاندر این طغرا نشان حسبه لله نیست

هر که خواهد گو بیا و هر چه خواهد گو بگو
کبر و ناز و حاجب و دربان بدین درگاه نیست

بر در میخانه رفتن کار یک‌رنگان بود
خودفروشان را به کوی می‌فروشان نیست

هر چه هست از قامت ناساز بی‌اندام ماست
ور نه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست

بنده پیر خراباتم که لطفش دایم است
ور نه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست

حافظ ار بر صدر ننشیند ز عالی مشربیست
عاشق دُردی‌کِش اندر بند مال و جاه نیست

حافظ