گفت
دانایی که: گرگی خیره سر
هست پنهان در نهاد هر بشر!
لاجرم
جاریست پیکاری سترگ
روز و شب، ما بین این انسان و گرگ
زور
بازو چاره این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست
ای
بسا انسان رنجور پریش
سخت پیچیده گلوی گرگ خویش
وی
بسا زور آفرین مرد دلیر
هست در چنگال گرگ خود اسیر
هر که
گرگش را در اندازد به خاک
رفته رفته میشود انسان پاک
و آن
که از گرگش خورد هر دم شکست
گر چه انسان مینمایند، گرگ هست!
و آن
که با گرگش مدارا میکند،
خلقوخوی گرگ پیدا میکند
در
جوانی جان گرگت را بگیر!
وای اگر این گرگ گردد با تو پیر
روز
پیری، گر که باشی همچو شیر
ناتوانی در مصاف گرگ پیر
مردمان
گر یکدگر را میدرند
گرگهاشان رهنما و رهبرند
این
که انسان هست اینسان دردمند
گرگها فرمانروایی میکنند،
و آن
ستمکاران که با هم محرماند
گرگهاشان آشنایان هماند
گرگها
همراه و انسانها غریب
با که باید گفت این حال عجیب؟
فریدون مشیری
مورد
داشتیم دختره رفته پمپبنزین، یارو بهش گفته آزاد یا دولتی؟ دختره گفته پیام
نورم!!
دو نفر سکته کردن، یه نفر غش کرده، دولتم سهمیه بنزین جایگاه رو قطع کرده!
صبحگاهی
بین قبرستان شهر
دفن خواهم شد کنار یادها
بانگ
خواهم داد از گودال قبر
آه… یادم… میرود در بادها
خستهام
از بازی این روزگار
خسته از این مردم آدمنما
من که
رفتم سمت یارم، بیقرار
آنکه میدانی مرا… یادم نما
در
سحرگاهی از این دنیا رها
سوی قبرستان بیا، دامن کشان
با که
هستم؟ آن همه مهر و وفا
وای… انگاری که رفت از یادشان
باغ
من شد در زمستانِ قفس
مانده بر صوت هَزارم، برفها
ای که
بر جانم تویی مثل نفس
من امیرم… خفتهام از حرفها
امیر بخشنده - استان تهران، نسیم شهر