سجده

شخصی خانه‌ای به کرایه گرفته بود. چوب‌های سقف بسیار صدا می‌کرد. به خداوند خانه (صاحب‌خانه) از بهر مرمت آن سخن بگشاد. پاسخ داد که چوب‌های سقف ذکر خدا می‌کنند. گفت نیک است اما می‌ترسم که این ذکر منجر به سجده شود!

عبید زاکانی

حبس

مردی دعوی خدایی کرد، شهریار وقت به حبسش فرمان داد. مردی بر او بگذشت و گفت آیا خدا در زندان باشد؟ گفت خدا همه جا باشد.

عبید زاکانی

گردن

مولانا قطب‌الدین به عیادت بزرگی رفت. پرسید که چه مشکل داری؟ گفت: تبم می‌گیرد و گردنم درد می‌کند اما شکر که یک دو روز است تبم شکسته است اما گردنم هنوز درد می‌کند. گفت: دل خوش دار که آن نیز در این دو روز می‌شکند.

عبید زاکانی

شیطان

واعظی بر منبر می‌گفت که هرکه نام آدم و حوا نوشته در خانه آویزد، شیطان بدان خانه درنیاید. طلحک از پای منبر برخاست و گفت: مولانا، شیطان در بهشت در جوار خدا به نزد ایشان رفت و بفریفت، چگونه می‌شود که در خانه ما از اسم ایشان پرهیز کند؟

عبید زاکانی

سگ

سلطان محمود روزی در غضب بود. طلحک خواست که او را از آن ملالت برون آرد. گفت: ای سلطان نام پدرت چه بود؟ سلطان برنجید، روی بگردانید. طلحک باز برابر رفت و همچنان سوال کرد. سلطان گفت: ای مردک، تو با آن سگ چه کار داری؟ گفت: نام پدرت معلوم شد، نام مادرت چون بود؟ سلطان بخندید.

عبید زاکانی

سوال یخ

شخصی از مولانا عضدالدین پرسید که یخ سلطانیه سردتر است یا یخ ابهر؟ گفت: سوال تو از هر دو سردتر است.

عبید زاکانی

روزه

شخصی غلامی به اجاره می‌گرفت به مزد سیری شکم و اصرار بدان داشت که غلام هم اندکی تخفیف دهد. غلام گفت: ای خواجه روز دوشنبه و پنجشنبه را هم روزه می‌گیرم.

عبید زاکانی

مرغ بریان

ظریفی مرغی بریان در سفره بخیلی دید که سه روز پی‌در پی بود و نمی‌خورد. گفت: عمر این مرغ بریان، بعد از مرگ، درازتر از عمر اوست پیش از مرگ.

عبید زاکانی

پلنگ

بازرگانی را زنی خوش‌صورت بود که زهره نام داشت. عزم سفر کرد. از بهر او جامه‌ای سفید بساخت و کاسه‌ای نیل به خادم داد که هرگاه از این زن حرکتی ناشایست پدید آید، یک انگشت نیل بر جامه‌ی او زن تا چون باز آیم. اگر تو حاضر نباشی، مرا حال معلوم شود. پس از مدتی خواجه به خادم نبشت که:

چیزی نکند زهره که ننگی باشد / بر جامه‌ی او ز نیل رنگی باشد؟ خادم باز نبشت که: گر آمدن خواجه درنگی باشد / چون بازآید، زهره پلنگی باشد!

عبید زاکانی

قبله

شخصی در خانه مردی خواست نماز بخواند، پرسید که قبله کدام طرف است؟ گفت: من هنوز دو سال است که در این خانه‌ام. کجا دانم که قبله چون است.

عبید زاکانی

زشت رو

"مجد همگر" زنی زشت‌رو در سفر داشت. روزی در مجلس نشسته بود، غلامش دوان‌دوان بیامد که ای خواجه، خاتون به خانه فرود آمد. گفت: کاش خانه به خاتون فرود آمدی.

عبید زاکانی

خانه ما

جنازه‌ای را بر راهی می‌بردند. درویشی با پسر بر سر راه ایستاده بودند. پسر از پدر پرسید که بابا در اینجا چیست؟ گفت: آدمی. گفت: کجایش می‌برند؟ گفت: به جایی که نه خوردنی باشد و نه پوشیدنی، نه نان و نه آب، نه هیزم، نه آتش، نه زر، نه سیم، نه بوریا، نه گلیم. گفت: بابا با این حساب به خانه ما می‌برندش.

عبید زاکانی

فنا

نحوی در کشتی بود. ملاح را گفت: تو علم نحو خوانده‌ای؟ گفت: نه. گفت: نیم عمرت بر فناست. روز دیگر تند بادی پدید آمد، کشتی می‌خواست غرق شود، ملاح او را گفت: تو علم شنا آموخته‌ای؟ گفت: نه. گفت: کل عمرت بر فناست.

عبید زاکانی

درد عجیب

مردی پیش طبیب رفت و گفت: موی ریشم درد می‌کند. پرسید که چه خورده‌ای؟ گفت: نان و یخ. گفت: برو بمیر که نه دردت به درد آدمی می‌ماند و نه خوراکت.

عبید زاکانی

دعوی خدایی

شخصی دعوی خدایی می‌کرد، او را پیش خلیفه بردند. او را گفت: پارسال یکی اینجا دعوی پیغمبری می‌کرد، که او را بکشتند. گفت: نیک کرده‌اند که او را من نفرستاده بودم.

عبید زاکانی