بهلول زنی زشتروی داشت. روزی زنش به او گفت: اگر من بمیرم، تکلیف تو چیست؟ بهلول گفت: بهتر است بپرسی اگر نمیری، تکلیف چیست!
حکیمی را پرسیدند از سخاوت و شجاعت کدام بهتر است؟ گفت: آن را که سخاوت است، به شجاعت حاجت نیست.
گلستان سعدی
سیه
چردهای را کسی زشت خواند
جوابی بگفتش که حیران بماند
نه من صورت خویش خود کردهام
که عیبم شماری که بد کردهام
تو را با من ار زشترویم چه کار؟
نه آخر منم زشت و زیبا نگار
از آنم که بر سر نبشتی ز پیش
نه کم کردم ای بندهپرور نه بیش
تو دانایی آخر که قادر نیم
توانای مطلق تویی، من کیم؟
گرم ره نمایی رسیدم به خیر
و گر گم کنی باز ماندم ز سیر
جهانآفرین گر نه یاری کند
کجا بنده پرهیزگاری کند؟
سعدی - بوستان
شنیدم
که دزدی درآمد ز دشت
به دروازه سیستان برگذشت
بدزدید بقال از او نیم دانگ
برآورد دزد سیهکار بانگ:
خدایا تو شبرو به آتش مسوز
که ره میزند سیستانی به روز
سعدی - بوستان
شخصی خانهای به کرایه گرفته بود. چوبهای سقف بسیار صدا میکرد. به خداوند خانه (صاحبخانه) از بهر مرمت آن سخن بگشاد. پاسخ داد که چوبهای سقف ذکر خدا میکنند. گفت نیک است اما میترسم که این ذکر منجر به سجده شود!
عبید زاکانی
مردی دعوی خدایی کرد، شهریار وقت به حبسش فرمان داد. مردی بر او بگذشت و گفت آیا خدا در زندان باشد؟ گفت خدا همه جا باشد.
عبید زاکانی
مولانا قطبالدین به عیادت بزرگی رفت. پرسید که چه مشکل داری؟ گفت: تبم میگیرد و گردنم درد میکند اما شکر که یک دو روز است تبم شکسته است اما گردنم هنوز درد میکند. گفت: دل خوش دار که آن نیز در این دو روز میشکند.
عبید زاکانی
واعظی بر منبر میگفت که هرکه نام آدم و حوا نوشته در خانه آویزد، شیطان بدان خانه درنیاید. طلحک از پای منبر برخاست و گفت: مولانا، شیطان در بهشت در جوار خدا به نزد ایشان رفت و بفریفت، چگونه میشود که در خانه ما از اسم ایشان پرهیز کند؟
عبید زاکانی
سلطان محمود روزی در غضب بود. طلحک خواست که او را از آن ملالت برون آرد. گفت: ای سلطان نام پدرت چه بود؟ سلطان برنجید، روی بگردانید. طلحک باز برابر رفت و همچنان سوال کرد. سلطان گفت: ای مردک، تو با آن سگ چه کار داری؟ گفت: نام پدرت معلوم شد، نام مادرت چون بود؟ سلطان بخندید.
عبید زاکانی
شخصی از مولانا عضدالدین پرسید که یخ سلطانیه سردتر است یا یخ ابهر؟ گفت: سوال تو از هر دو سردتر است.
عبید زاکانی
شخصی غلامی به اجاره میگرفت به مزد سیری شکم و اصرار بدان داشت که غلام هم اندکی تخفیف دهد. غلام گفت: ای خواجه روز دوشنبه و پنجشنبه را هم روزه میگیرم.
عبید زاکانی
ظریفی مرغی بریان در سفره بخیلی دید که سه روز پیدر پی بود و نمیخورد. گفت: عمر این مرغ بریان، بعد از مرگ، درازتر از عمر اوست پیش از مرگ.
عبید زاکانی
چیزی نکند زهره که ننگی باشد / بر جامهی او ز نیل رنگی باشد؟ خادم باز نبشت که: گر آمدن خواجه درنگی باشد / چون بازآید، زهره پلنگی باشد!
عبید زاکانی
شخصی در خانه مردی خواست نماز بخواند، پرسید که قبله کدام طرف است؟ گفت: من هنوز دو سال است که در این خانهام. کجا دانم که قبله چون است.
عبید زاکانی
"مجد همگر" زنی زشترو در سفر داشت. روزی در مجلس نشسته بود، غلامش دواندوان بیامد که ای خواجه، خاتون به خانه فرود آمد. گفت: کاش خانه به خاتون فرود آمدی.
عبید زاکانی