رو سر
بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شبگرد مبتلا کن
ماییم
و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن
از من
گریز تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن
ماییم
و آب دیده در کنج غم خزیده
بر آب دیده ما صد جای آسیا کن
خیره
کشی است ما را دارد دلی چو خارا
بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن
بر
شاه خوبرویان واجب وفا نباشد
ای زردروی عاشق تو صبر کن وفا کن
دردی
است غیر مردن آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن
در
خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
گر
اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد
از برق این زمرد هی دفع اژدها کن
بس کن
که بیخودم من ور تو هنرفزایی
تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن
مولوی
رو سر
بنه به بالین، تنها مرا رها کن
ترک من خراب شبگرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن
مولوی
آب زنید
راه را هین که نگار میرسد
مژده دهید باغ را بوی بهار میرسد
راه
دهید یار را آن مه ده چهار را
کز رخ نوربخش او نور نثار میرسد
چاک
شدست آسمان غلغلهایست در جهان
عنبر و مشک میدمد سنجق یار میرسد
رونق
باغ میرسد چشم و چراغ میرسد
غم به کناره میرود مه به کنار میرسد
تیر
روانه میرود سوی نشانه میرود
ما چه نشستهایم پس شه ز شکار میرسد
باغ
سلام میکند سرو قیام میکند
سبزه پیاده میرود غنچه سوار میرسد
خلوتیان
آسمان تا چه شراب میخورند
روح خراب و مست شد عقل خمار میرسد
چون
برسی به کوی ما خامشی است خوی ما
زان که ز گفت و گوی ما گرد و غبار میرسد
مولوی
همه صیدها
بکردی هله میر بار دیگر
سگ خویش را رها کن که کند شکار دیگر
همه
غوطهها بخوردی همه کارها بکردی
منشین ز پای یک دم که بماند کار دیگر
همه
نقدها شمردی به وکیل درسپردی
بشنو از این محاسب عدد و شمار دیگر
تو بسی
سمن بران را به کنار درگرفتی
نفسی کنار بگشا بنگر کنار دیگر
خنک
آن قماربازی که بباخت آن چه بودش
بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر
تو به
مرگ و زندگانی هله تا جز او ندانی
نه چو روسبی که هر شب کشد او بیار دیگر
نظرش
به سوی هر کس به مثال چشم نرگس
بودش زهر حریفی طرب و خمار دیگر
همه
عمر خوار باشد چو برِ دو یار باشد
هله تا تو رو نیاری سوی پشت دار دیگر
که
اگر بتان چنیناند ز شه تو خوشه چینند
نبدست مرغ جان را به جز او مطار دیگر
مولوی
بی
همگان به سر شود بیتو به سر نمیشود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشود
دیده
عقل مست تو چرخه چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو بیتو به سر نمیشود
جان ز
تو جوش میکند دل ز تو نوش میکند
عقل خروش میکند بیتو به سر نمیشود
خمر من
و خمار من باغ من و بهار من
خواب من و قرار من بیتو به سر نمیشود
جاه و
جلال من تویی مکنت و مال من تویی
آب زلال من تویی بیتو به سر نمیشود
گاه
سوی وفا روی گاه سوی جفا روی
آن منی کجا روی بیتو به سر نمیشود
دل
بنهند برکنی توبه کنند بشکنی
این همه خود تو میکنی بیتو به سر نمیشود
بی تو
اگر به سر شدی زیر جهان زبر شدی
باغ ارم سقر شدی بیتو به سر نمیشود
گر تو
سری قدم شوم ور تو کفی علم شوم
ور بروی عدم شوم بیتو به سر نمیشود
خواب
مرا ببستهای نقش مرا بشستهای
وز همهام گسستهای بیتو به سر نمیشود
گر تو
نباشی یار من گشت خراب کار من
مونس و غمگسار من بیتو به سر نمیشود
بی تو
نه زندگی خوشم بیتو نه مردگی خوشم
سر ز غم تو چون کشم بیتو به سر نمیشود
هر چه
بگویم ای صنم نیست جدا ز نیک و بد
هم تو بگو به لطف خود بیتو به سر نمیشود
مولوی
تنها
به سیران میروی یا پیش مستان میروی
یا سوی جانان میروی باری خرامان میروی
در پیش
چوگان قدر گویی شدم بیپا و سر
برگیر و با خویشم ببر گر سوی میدان میروی
از
شمس تنگ آید ترا مه تیره رنگ آید ترا
افلاک تنگ آید ترا گر بهر جولان میروی
بس
نادره یار آمدی بس خواب دلدار آمدی
بس دیر و دشوار آمدی بس زود و آسان میروی
ای
دلبر خورشیدرو وی عیسی بیمارجو
ای شاد آن قومی که تو در کوی ایشان میروی
تو سر
به سر جانی مگر یا خضر دورانی مگر
یا آب حیوانی مگر کز خلق پنهان میروی
ای
قبله اندیشها شیر خدا در بیشها
ای رهنمای پیشها چون عقل در جان میروی
گه
جام هش را میبرد پرده حیا برمیدرد
گه روح را گوید خرد: چون سوی هجران میروی
هجران
چه هرجا که تو گردی برای جستوجو
چون ابر با چشمان تر با ماه تابان میروی
مولوی، دیوان شمس - ترجیعات
طواف
کعبه دل کن اگر دلی داری
دل است کعبه معنی تو گل چه پنداری
طواف کعبه صورت حقت بدان فرمود
که تا به واسطه آن دلی به دست آری
مولوی
من
درد تو را ز دست آسان ندهم
دل بر نکنم ز دوست تا جان ندهم
از دوست به یادگار دردی دارم
کان درد به صد هزار درمان ندهم
مولوی
از
خدا جوییم توفیق ادب
بیادب محروم شد از لطف رب
بیادب، تنها نه خود را داشت بد
بلکه آتش در همه آفاق زد
مولوی
تا با
غم عشق تو مرا کار افتاد
بیچاره دلم در غم بسیار افتاد
بسیار فتاده بود اندر غم عشق
اما نه چنین زار که اینبار افتاد
مولوی
اندر
دل بیوفا غم و ماتم باد
آن را که وفا نیست ز عالم کم باد
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غم که هزار آفرین بر غم باد
مولوی