سخن
عشق تو بی آن که برآید به زبانم
رنگ رخساره خبر میدهد از سر نهانم
گاه
گویم که بنالم ز پریشانی حالم
بازگویم که عیانست چه حاجت به بیانم
هیچم
از دنیی و عقبی نبرد گوشه خاطر
که به دیدار تو شغلست و فراغ از دو جهانم
گر
چنانست که روی من مسکین گدا را
به در غیر ببینی ز در خویش برانم
من در
اندیشه آنم که روان بر تو فشانم
نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم
گر تو
شیرین زمانی نظری نیز به من کن
که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم
نه
مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت
دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم
من
همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم
که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم
درم
از دیده چکانست به یاد لب لعلت
نگهی باز به من کن که بسی در بچکانم
سخن
از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم
که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم
سعدی
حکیمی را پرسیدند از سخاوت و شجاعت کدام بهتر است؟ گفت: آن را که سخاوت است، به شجاعت حاجت نیست.
گلستان سعدی
کهن
شود همهکس را به روزگار ارادت
مگر مرا که همان عشق اولست و زیادت
گرَم جواز نباشد به پیشگاه قبولت
کجا روم که نمیرم بر آستان عبادت
سعدی
سلسله
موی دوست حلقه دام بلاست
هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست
گر
بزنندم به تیغ در نظرش بیدریغ
دیدن او یک نظر صد چو منش خونبهاست
گر
برود جان ما در طلب وصل دوست
حیف نباشد که دوست دوستتر از جان ماست
دعوی
عشاق را شرع نخواهد بیان
گونه زردش دلیل ناله زارش گواست
مایه
پرهیزگار قوت صبرست و عقل
عقل گرفتار عشق صبر زبون هواست
دلشده
پایبند گردن جان در کمند
زهره گفتار نه کاین چه سبب وان چراست
مالک
ملک وجود حاکم رد و قبول
هر چه کند جور نیست ور تو بنالی جفاست
تیغ
برآر از نیام زهر برافکن به جام
کز قبل ما قبول وز طرف ما رضاست
گر
بنوازی به لطف ور بگدازی به قهر
حکم تو بر من روان زجر تو بر من رواست
هر که
به جور رقیب یا به جفای حبیب
عهد فرامش کند مدعی بیوفاست
سعدی
از اخلاق دوست هر چه برآید نکوست
گو همه دشنام گو کز لب شیرین دعاست
سعدی
غلام
دولت آنم که پای بند یکیست
به جانبی متعلق شد از هزار برست
مطیع امر توام گر دلم بخواهی سوخت
اسیر حکم توام گر تنم بخواهی خست
سعدی
ای
نفس اگر به دیده تحقیق بنگری
درویشی اختیار کنی بر توانگری
ای پادشاه شهر چو وقتت فرا رسد
تو نیز با گدای محلت برابری
سعدی
سیه
چردهای را کسی زشت خواند
جوابی بگفتش که حیران بماند
نه من صورت خویش خود کردهام
که عیبم شماری که بد کردهام
تو را با من ار زشترویم چه کار؟
نه آخر منم زشت و زیبا نگار
از آنم که بر سر نبشتی ز پیش
نه کم کردم ای بندهپرور نه بیش
تو دانایی آخر که قادر نیم
توانای مطلق تویی، من کیم؟
گرم ره نمایی رسیدم به خیر
و گر گم کنی باز ماندم ز سیر
جهانآفرین گر نه یاری کند
کجا بنده پرهیزگاری کند؟
سعدی - بوستان
زبان
کرد شخصی به غیبت دراز
بدو گفت دانندهای سرفراز
که یاد کسان پیش من بد مکن
مرا بدگمان در حق خود مکن
سعدی
شنیدم
که دزدی درآمد ز دشت
به دروازه سیستان برگذشت
بدزدید بقال از او نیم دانگ
برآورد دزد سیهکار بانگ:
خدایا تو شبرو به آتش مسوز
که ره میزند سیستانی به روز
سعدی - بوستان
علاج
واقعه پیش از وقوع باید کرد
دریغ سود ندارد چو رفت کار از دست
به روزگار سلامت سلاح جنگ بساز
وگرنه سیل چو بگرفت سد نشاید بست
سعدی
چون
ما و شما مقارب یکدگریم
به زان نبود که پرده هم ندریم
ای خواجه تو عیب من مگو تا من نیز
عیب تو نگویم که یک از یک بتریم
سعدی
آن کیست
که دل نهاد و فارغ بنشست
پنداشت که مهلتی و تاخیری هست
گو میخ مزن که خیمه میباید کند
گو رخت منه که بار میباید بست
سعدی
چو
رنج برنتوانی گرفتن از رنجور
قدم ز رفتن و پرسیدنش دریغ مدار
هزار شربت شیرین و میوه مشموم
چنان مفید نباشد که بوی صحبت یار
سعدی
سخن
گفته دگر باز نیاید به دهن
اول اندیشه کند مرد که عاقل باشد
تا زمانی دگر اندیشه نباید کردن
که چرا گفتم و اندیشه باطل باشد
سعدی
گر
خردمند از اوباش جفایی بیند
تا دل خویش نیازارد و درهم نشود
سنگ بیقیمت اگر کاسه زرین بشکست
قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود
سعدی