بو

عمریست تا ز زلف تو بویی شنیده‌ام
زان بوی در مشام دل من هنوز بوست
حافظ بد است حال پریشان تو  ولی
بر بوی زلف یار پریشانیت نکوست

حافظ

زبان

کس از دست جور زبان‌ها نرست
اگر خودنمای است و گر حق‌پرست
به کوشش توان دجله را پیش بست
نشاید زبان بد اندیش بست

سعدی

نکوخواه

به نزد من آن کس نکوخواه توست
که گوید فلان خار در راه توست
به گمراه گفتن نکو می‌روی
جفایی تمام است و جوری قوی

سعدی

پاییز

تلخ است که لبریز حقایق شده است
زرد است که با درد موافق شده است
شاعر نشدی، وگرنه می‌فهمیدی
پاییز بهاریست که عاشق شده است

میلاد عرفان‌پور

عهد

دست وفا در کمر عهد کن
تا نشوی عهد شکن جهد کن
نیست بر مردم صاحب‌نظر
خدمتی از عهد پسندیده‌تر

نظامی

پری

آن یار کز او خانه ما جای پری بود
سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود
دل گفت فروکش کنم این شهر به بویش
بیچاره ندانست که یارش سفری بود

حافظ

کوچه

ای که در کوچه معشوقه ما می‌گذری
بر حذر باش که سر می‌شکند دیوارش
آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش

حافظ

کیمیای عشق

دست از مس وجود چو مردان ره بشوی
تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی
خواب و خورت ز مرتبه خویش دور کرد
آن‌گه رسی به خویش که بی خواب و خور شوی

حافظ

بی‌خبر

پرسی که ز بهر مجلس افروختنی
در عشق چه لفظ‌هاست بردوختنی
ای بی‌خبر از سوخته و سوختنی
عشق آمدنی بود نه آموختنی

سنایی

صاحب‌خانه

عشق چون آید برد هوش دل فرزانه را
دزد دانا می‌کشد اول چراغ خانه را
آنچه ما کردیم با خود هیچ نابینا نکرد
در میان خانه گم کردیم صاحب‌خانه را

زیب‌النسا

راستی

راستی کن، که راستان رستند
در جهان راستان قوی دستند
راست‌کاران بلندنام شوند
کج‌روان نیم پخته خام شوند

اوحدی مراغه‌ای

نام تو

راه تو به هر روش که پویند خوش است
وصل تو به هر جهت که جویند خوش است
روی تو به هر دیده که بینند نکوست
نام تو به هر زبان که گویند خوش است

ابوسعید ابوالخیر

مرد خدا

نیم نانی گر خورد مرد خدا
بذل درویشان کند نیمی دگر
ملک اقلیمی بگیرد پادشاه
همچنان در بند اقلیمی دگر

سعدی

روزگار

دل بگسل از جهان که جهان پایدار نیست
واثق مشو به او که به عهد استوار نیست
در طبع روزگار وفا و کرم مجوی
کین هر دو مدتی است که در روزگار نیست

عطار نیشابوری

آفتاب

چو خندان گردی از فرخنده فالی
بخندان تنگدستی را به مالی
نبینی آفتاب آسمان را
کز آن خندد که خنداند جهان را

نظامی