نیست
بر لوح دلم جز الف قامت یار
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم
کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت
یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم
حافظ
قومی
به جد و جهد نهادند وصل دوست
قومی دگر حواله به تقدیر میکنند
فیالجمله اعتماد مکن بر ثبات دهر
کاین کارخانهایست که تغییر میکنند
حافظ
مرا
عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
صفای خلوت خاطر از آن شمع چو گل جویم
فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم
حافظ
دوش
با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش
وز شما پنهان نشاید کرد سرّ میفروش
گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع
سخت میگردد جهان بر مردمان سختکوش
حافظ
نوبهار
است در آن کوش که خوشدل باشی
که بسی گل بدمد باز و تو در گِل باشی
من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش
که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی
حافظ
درخت
دوستی بنشان که کام دل به بار آرد
نهال دشمنی برکن که رنج بیشمار آرد
چو مهمان خراباتی به عزت باش با رندان
که درد سر کشی جانا گرت مستی خمار آرد
حافظ
آسایش
دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت، با دشمنان مدارا
هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی
کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را
حافظ