زنی که سر دو شوهر خورده بود، شوهر سیّمش رو به مرگ بود. برای او گریه میکرد و میگفت: ای خواجه به کجا میروی و مرا به که میسپاری؟ گفت: به چهارمین.
عبید زاکانی
شخصی در باغ خود رفت. صوفی و خرسی را در باغ دید. صوفی را میزد و خرس را هیچ نمیگفت. صوفی گفت: ای مسلمان من آخر از خرس کمتر نیستم که مرا میزنی و خرس را نمیزنی. گفت: خرس مسکین میخورد و میرود، اما تو میخوری و میبری.
عبید زاکانی
شمسالدین مظفر روزی با شاگردان خود میگفت که تحصیل در کودکی میباید کرد. هرچه در کودکی بهیاد گیرند، هرگز فراموش نشود. من این زمان، پنجاه سال باشد که سوره فاتحه به یاد گرفتهام و با وجود اینکه هرگز نخواندهام، هنوز به یاد دارم.
عبید زاکانی
میان خطیب و رئیس ده دشمنی بود. رئیس بمرد، چون به خاکش سپردند، خطیب را گفتند: تلقین او بگوی. گفت: از بهر این کار دیگری را بخواهید که او سخن من به غرض میشنود.
عبید زاکانی
سلطان محمود را در حالت گرسنگی بادنجان بورانی پیش آوردند. خوشش آمد، گفت: بادنجان طعامی است خوش. ندیمی در مدح بادنجان فصلی پرداخت. چون سیر شد، گفت: بادنجان سخت مضر چیزی است. ندیم باز در مضرت بادنجان سخنپردازی کرد. سلطان گفت: ای مردک، نه این زمان مدحش میگفتی؟ گفت: من ندیم توام نه بادنجان. مرا چیزی میباید گفت که تو را خوش آید نه بادنجان را.
عبید زاکانی
قلندری نبض به طبیب داد. پرسید که مرا چه رنجی است؟ گفت: تو را رنج گرسنگی است، و او را به هریسه مهمان کرد. قلندر چون سیر شد، گفت: در تکیه ما ده یار دیگر همین رنج دارند.
عبید زاکانی
یکی اسبی از دوستی به امانت خواست. گفت: اسب دارم اما سیاه است. گفت: مگر اسب سیاه را نمیشود سوار شد؟ گفت: چون نخواهم داد، همین قدر بهانه بس است.
عبید زاکانی