حسرت‌ها

خدا پرسید می‌خوری یا می‌بری؟
و من گرسنه پاسخ دادم می‌خورم.
چه می‌دانستم لذت‌ها را می‌برند و حسرت‌ها را می‌خورند…

حسین پناهی

تعطیل است

می‌دانی؟
یک وقت‌هایی باید
روی یک تکه کاغذ بنویسی
تعطیل است
و بچسبانی پشت شیشه‌ افکارت
باید به خودت استراحت بدهی
دراز بکشی
دست‌هایت را زیر سرت بگذاری
به آسمان خیره شوی
و بی‌خیال سوت بزنی
در دلت بخندی به تمام افکاری که
پشت شیشه‌ ذهنت صف کشیده‌اند
آن وقت با خودت بگویی:
بگذار منتظر بمانند.

حسین پناهی

کودکی

می‌خواهم برگردم به روزهای کودکی
آن زمان‌ها که:
پدر تنها قهرمان بود.
عشق، تنها در آغوش مادر خلاصه می‌شد.
بالاترین نقطه زمین، شانه‌های پدر بود.
بدترین دشمنانم، خواهر و برادرهای خودم بودند.
تنها دردم، زانوهای زخمی‌ام بودند.
تنها چیزی که می‌شکست، اسباب‌بازی‌هایم بود.
و معنای خداحافظ، تا فردا بود...!

حسین پناهی

صدا

قطعا روزی صدایم را خواهی شنید. روزی که نه صدا اهمیت دارد، نه روز.

حسین پناهی

دنیای من

اینجا در دنیای من، گرگ‌ها هم افسردگی مفرط گرفته‌اند، دیگر گوسفند نمی‌درند، به نی چوپان دل می‌سپارند و گریه می‌کنند.

حسین پناهی

یادگار

برمی‌گردم؛ با چشمانم که تنها یادگار کودکی منند. آیا مادرم مرا باز خواهد شناخت؟

حسین پناهی

معما

یک دانه سیگار دارم و هزار معمای لاینحل...

حسین پناهی

کشک

ای دل دهاتی با کشک شور بساز که قند شهر دروغی بیش نیست.

حسین پناهی