سگ

سلطان محمود روزی در غضب بود. طلحک خواست که او را از آن ملالت برون آرد. گفت: ای سلطان نام پدرت چه بود؟ سلطان برنجید، روی بگردانید. طلحک باز برابر رفت و همچنان سوال کرد. سلطان گفت: ای مردک، تو با آن سگ چه کار داری؟ گفت: نام پدرت معلوم شد، نام مادرت چون بود؟ سلطان بخندید.

عبید زاکانی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد