دل
بردی از من به یغما، ای ترک غارتگر من
دیدی چه آوردی ای دوست، از دست دل بر سر من
عشق
تو در دل نهان شد، دل زار و تن ناتوان شد
رفتی چو تیر کمان شد، از بار غم پیکر من
میسوزم
از اشتیاقت، در آتشم از فراقت
کانون من سینه من، سودای من آذر من
من
مست صهبای باقی، زان ساتکین رواقی
فکر تو در بزم ساقی، ذکر تو رامشگر من
دل در
تف عشق افروخت، گردون لباس سیه دوخت
از آتش آه من سوخت، در آسمان اختر من
گبر و
مسلمان خجل شد، دل فتنه آب و گل شد
صد رخنه در ملک دل شد، ز اندیشه کافر من
شکرانه
کز عشق مستم، میخواره و می پرستم
آموخت درس الستم، استاد دانشور من
در
عشق سلطان بختم، در باغ دولت درختم
خاکستر فقر تختم، خاک فنا افسر من
اول
دلم را صفا داد، آیینهام را جلا داد
آخر به باد فنا داد، عشق تو خاکستر من
تا
چند در های و هویی، ای کوس منصوری دل؟
ترسم که ریزند بر خاک، خون تو در محضر من
بار
غم عشق او را، گردون ندارد تحمل
کی میتواند کشیدن، این پیکر لاغر من
دل دم
ز سر صفا زد، کوس تو بر بام ما زد
سلطان دولت لوا زد، از فقر در کشور من
محمد حسین صفای اصفهانی