ملک

هر دولت و مکنت که قضا می‌بخشد
در وهم نیاید که چرا می‌بخشد
بخشنده نه از کیسه ما می‌بخشد
ملک آن خداست تا کرا می‌بخشد

سعدی

نادان

نادان همه جا با همه‌کس آمیزد
چون غرقه به هر چه دید دست آویزد
با مردم زشت‌نام همراه مباش 
کز صحبت دیگدان سیاهی خیزد

سعدی

در آن نفس که بمیرم

در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم

به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم
به گفت‌وگوی تو خیزم به جست‌وجوی تو باشم

به مجمعی که درآیند شاهدان دو عالم
نظر به سوی تو دارم غلام روی تو باشم

به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم
ز خواب عاقبت آگه به بوی موی تو باشم

حدیث روضه نگویم گل بهشت نبویم
جمال حور نجویم دوان به سوی تو باشم

می بهشت ننوشم ز دست ساقی رضوان
مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشم

هزار بادیه سهلست با وجود تو رفتن
و گر خلاف کنم سعدیا به سوی تو باشم

سعدی

روز وداع یاران

بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران

هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد
داند که سخت باشد قطع امیدواران

با ساربان بگویید احوال آب چشمم
تا بر شتر نبندد محمل به روز باران

بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت
گریان چو در قیامت چشم گناهکاران

ای صبح شب نشینان جانم به طاقت آمد
از بس که دیر ماندی چون شام روزه داران

چندین که برشمردم از ماجرای عشقت
اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران

سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل
بیرون نمی‌توان کرد الا به روزگاران

چندت کنم حکایت شرح این قدر کفایت
باقی نمی‌توان گفت الا به غمگساران

سعدی

تا دل به مهرت داده‌ام

آخر نگاهی باز کن وقتی که بر ما بگذری
یا کبر منعت می‌کند کز دوستان یاد آوری

هرگز نبود اندر ختن بر صورتی چندین فتن
هرگز نباشد در چمن سروی بدین خوش منظری

صورتگر دیبای چین گو صورت رویش ببین
یا صورتی برکش چنین یا توبه کن صورتگری

ز ابروی زنگارین کمان گر پرده برداری عیان
تا قوس باشد در جهان دیگر نبیند مشتری

بالای سرو بوستان رویی ندارد دلستان
خورشید با رویی چنان مویی ندارد عنبری

تا نقش می‌بندد فلک کس را نبودست این نمک
ماهی ندانم یا ملک فرزند آدم یا پری

تا دل به مهرت داده‌ام در بحر فکر افتاده‌ام
چون در نماز استاده‌ام گویی به محرابم دری

دیگر نمی‌دانم طریق از دست رفتم چون غریق
آنک دهانت چون عقیق از بس که خونم می‌خوری

گر رفته باشم زین جهان بازآیدم رفته روان
گر همچنین دامن‌کشان بالای خاکم بگذری

از نعلش آتش می‌جهد نعلم در آتش می‌نهد
گر دیگری جان می‌دهد سعدی تو جان می‌پروری

هر کس که دعوی می‌کند کو با تو انسی می‌کند
در عهد موسی می‌کند آواز گاو سامری

سعدی

شکر ناب

چشمت خوش است و بر اثر خواب خوش‌تر است
طعم دهانت از شکر ناب خوش‌تر است

زنهار از آن تبسم شیرین که می‌کنی
کز خنده شکوفه سیراب خوش‌تر است

شمعی به پیش روی تو گفتم که برکنم
حاجت به شمع نیست که مهتاب خوش‌تر است

دوش آرزوی خواب خوشم بود یک زمان
امشب نظر به روی تو از خواب خوش‌تر است

در خوابگاه عاشق سر بر کنار دوست
کیمخت خارپشت ز سنجاب خوش‌تر است

زآن‌سوی بحر آتش اگر خوانیم به لطف
رفتن به روی آتشم از آب خوش‌تر است

ز آب روان و سبزه و صحرا و لاله‌زار
با من مگو که چشم در احباب خوش‌تر است

زهرم مده به‌دست رقیبان تندخوی
از دست خود بده که ز جلّاب خوش‌تر است

سعدی دگر به گوشه وحدت نمی‌رود
خلوت خوش است و صحبت اصحاب خوش‌تر است

هر باب ازین کتاب نگارین که برکنی
همچون بهشت گویی از آن باب خوش‌تر است

سعدی

جراحت جدایی

خبرت خراب‌تر کرد جراحت جدایی
چو خیال آب روشن که به تشنگان نمایی

تو چه ارمغانی آری که به دوستان فرستی
چه ازین به ارمغانی که تو خویشتن بیایی

بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی
شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی

دل خویش را بگفتم چو تو دوست می‌گرفتم
نه عجب که خوب‌رویان بکنند بی‌وفایی

تو جفای خود بکردی و نه من نمی‌توانم
که جفا کنم ولیکن نه تو لایق جفایی

چه کنند اگر تحمل نکنند زیردستان
تو هر آن ستم که خواهی، بکنی که پادشاهی

سخنی که با تو دارم به نسیم صبح گفتم
دگری نمی‌شناسم تو ببر که آشنایی

من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت
برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی

تو که گفته‌ای تامل نکنم جمال خوبان
بکنی اگر چو سعدی نظری بیازمایی

در چشم بامدادان به بهشت بر گشودن
نه چنان لطیف باشد که به دوست برگشایی

سعدی

بی مهر و وفا

من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی

دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی

ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه
ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی

آن نه خال است و زنخدان و سر زلف پریشان
که دل اهل نظر برد، که سری‌ست خدایی

پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند
تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی

حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان
این توانم که بیایم به محلت به گدایی

عشق و درویشی و انگشت‌نمایی و ملامت
همه سهل است تحمل نکنم بار جدایی

روز صحرا و سماع است و لب جوی و تماشا
در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

شمع را باید از این خانه به در بردن و کشتن
تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی

سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد
که بدانست که در بند تو خوش‌تر که رهایی

خلق گویند برو دل به هوای دگری ده
نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی

سعدی

زبان

کس از دست جور زبان‌ها نرست
اگر خودنمای است و گر حق‌پرست
به کوشش توان دجله را پیش بست
نشاید زبان بد اندیش بست

سعدی

نکوخواه

به نزد من آن کس نکوخواه توست
که گوید فلان خار در راه توست
به گمراه گفتن نکو می‌روی
جفایی تمام است و جوری قوی

سعدی

مرد خدا

نیم نانی گر خورد مرد خدا
بذل درویشان کند نیمی دگر
ملک اقلیمی بگیرد پادشاه
همچنان در بند اقلیمی دگر

سعدی

سخن

سخن در صلاح است و تدبیر و خوی
نه در اسب و میدان و چوگان و گوی
تو با دشمن نفس هم‌خانه‌ای
چه در بند پیکار بیگانه‌ای؟

سعدی

سخن دوست

از هر چه می‌رود سخن دوست خوش‌تر است
پیغام آشنا نفس روح‌پرور است
هرگز وجود حاضر غایب شنیده‌ای
من در میان جمع و دلم جای دیگر است

سعدی

عیب

هر که عیب دگران پیش تو آورد و شمرد، بی‌گمان عیب تو پیش دگران خواهد برد.

سعدی