هر که خیانت ورزد، پشتش از حساب بلرزد، و آن را که حساب پاک است، از محاسبه چه باک است.
سعدی
ده درویش در گلیمی بخسبند و دو پادشاه در اقلیمی نگنجند.
هرکه سخن نسنجد، از جوابش برنجد.
زمین را از آسمان نثار است و آسمان را از زمین غبار.
تا دل به مهرت دادهام در بحر فکر افتادهام چون در نماز استادهام گویی به محرابم دری گر رفته باشم زین جهان بازآیدم رفته روان گر همچنین دامنکشان بالای خاکم بگذری
گدا گر تواضع کند خوی اوست ز گردن فرازان تواضع نکوست اگر زیردستی بیفتد چه خاست؟ زبردست افتاده مرد خداست
نه هر چه به قامت مهتر، به قیمت بهتر.
هنر، چشمه زاینده است و دولت پاینده.
برادر، که دربند خویش است، نه برادر و نه خویش است.
هر چه نپاید، دلبستگی را نشاید.
چو استادهای دست افتاده گیر.