در دیاری که در او نیست...

در دیاری که در او نیست کسی یار کسی
کاش یارب که نیفتد به کسی کار کسی

هر کس آزار من زار پسندید ولی
نپسندید دل زار من آزار کسی

آخرش محنت جانکاه به چاه اندازد
هر که چون ماه برافروخت شب تار کسی

سودش این بس که به هیچش بفروشند چو من
هر که با قیمت جان بود خریدار کسی

سود بازار محبت همه آه سرد است
تا نکوشید پی گرمی بازار کسی

من به بیداری از این خواب چه سنجم که بود
بخت خوابیده کس دولت بیدار کسی

غیر آزار ندیدم چو گرفتارم دید
کس مبادا چو من زار گرفتار کسی

تا شدم خوار تو رشگم به عزیزان آید
بارالها که عزیزی نشود خوار کسی

آن که خاطر هوس عشق و وفا دارد از او
به هوس هر دو سه روزیست هوادار کسی

لطف حق یار کسی باد که در دوره ما
نشود یار کسی تا نشود بار کسی

گر کسی را نفکندیم به سر سایه چو گل
شکر ایزد که نبودیم به پا خار کسی

شهریارا سر من زیر پی کاخ ستم
به که بر سر فتدم سایه دیوار کسی

شهریار

غوغا می‌کنی

ای غنچه خندان چرا خون در دل ما می‌کنی
خاری به خود می‌بندی و ما را ز سر وا می‌کنی

از تیر کج‌تابی تو آخر کمان شد قامتم
کاخت نگون باد ای فلک با ما چه بد تا می‌کنی

ای شمع رقصان با نسیم آتش مزن پروانه را
با دوست هم رحمی چو با دشمن مدارا می‌کنی

با چون منی نازک خیال ابرو کشیدن از ملال
زشت است ای وحشی غزال اما چه زیبا می‌کنی

امروز ما بیچارگان امید فردائیش نیست
این دانی و با ما هنوز امروز و فردا می‌کنی

ای غم بگو از دست تو آخر کجا باید شدن
در گوشه میخانه هم ما را تو پیدا می‌کنی

ما شهریارا بلبلان دیدیم بر طرف چمن
شورافکن و شیرین‌سخن اما تو غوغا می‌کنی

شهریار

سپهر بایگان

پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می‌کند
بلبل شوقم هوای نغمه‌خوانی می‌کند

همتم تا می‌رود ساز غزل گیرد به‌دست
طاقتم اظهار عجز و ناتوانی می‌کند

بلبلی در سینه می‌نالد هنوزم کین چمن
با خزان هم آشتی و گل‌فشانی می‌کند

ما به‌داغ عشقبازی‌ها نشستیم و هنوز
چشم پروین همچنان چشمک‌پرانی می‌کند

نای ما خامُش ولی این زهره شیطان هنوز
با همان شور و نوا دارد شبانی می‌کند

گر زمین دود هوا گردد همانا آسمان
با همین نخوت که دارد آسمانی می‌کند

سال‌ها شد رفته دمسازم ز دست اما هنوز
در درونم زنده است و زندگانی می‌کند

با همه نسیان تو گویی کز پی آزار من
خاطرم با خاطرات خود تبانی می‌کند

بی‌ثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی
چون بهاران می‌رسد با من خزانی می‌کند

طفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند
آنچه گردون می‌کند با ما نهانی می‌کند

می‌رسد قرنی به‌پایان و سپهر بایگان
دفتر دوران ما هم بایگانی می‌کند

شهریارا گو دل از ما مهربانان مشکنید
ورنه قاضی در قضا نامهربانی می‌کند

شهریار

انتظار

باز امشب ای ستاره تابان نیامدی
باز ای سپیده شب هجران نیامدی

شمعم شکفته بود که خندد به روی تو
افسوس ای شکوفه خندان نیامدی

زندانی تو بودم و مهتاب من، چرا
باز امشب از دریچه زندان نیامدی

با ما سر چه داشتی ای تیره شب که باز
چون سرگذشت عشق به پایان نیامدی

مگذار قند من که به یغما برد مگس
طوطی من که در شکرستان نیامدی

شعر من از زبان تو خوش صید دل کند
افسوس ای غزال غزل‌خوان نیامدی

گفتم به خوان عشق شدم میزبان ماه
نامهربان من تو که مهمان نیامدی

خوان شکر به خون جگر دست می‌دهد
مهمان من چرا به سر خوان نیامدی

دیوان حافظی تو و دیوانه تو من
اما پری به دیدن دیوان نیامدی

نشناختی فغان دل رهگذر که دوش
ای ماه قصر بر لب ایوان نیامدی

گیتی متاع چون منش آید گران به دست
اما تو هم به دست من ارزان نیامدی

صبرم ندیده‌ای که چه زورق شکسته‌یی است
ای تخته‌ام سپرده به طوفان نیامدی

عیش دل شکسته عزا می‌کنی چرا
عیدم تویی که من به تو قربان نیامدی

در طبع شهریار خزان شد بهار عشق
زیرا تو خرمن گل و ریحان نیامدی

شهریار

نازک‌خیال

با چون منی نازک‌خیال، ابرو کشیدن از ملال
زشت است ای وحشی غزال، اما چه زیبا می‌کنی
ای غم بگو از دست تو، آخر کجا باید شدن
در گوشه میخانه هم، ما را تو پیدا می‌کنی

شهریار