گفت
دانایی که: گرگی خیره سر
هست پنهان در نهاد هر بشر!
لاجرم
جاریست پیکاری سترگ
روز و شب، ما بین این انسان و گرگ
زور
بازو چاره این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست
ای
بسا انسان رنجور پریش
سخت پیچیده گلوی گرگ خویش
وی
بسا زور آفرین مرد دلیر
هست در چنگال گرگ خود اسیر
هر که
گرگش را در اندازد به خاک
رفته رفته میشود انسان پاک
و آن
که از گرگش خورد هر دم شکست
گر چه انسان مینمایند، گرگ هست!
و آن
که با گرگش مدارا میکند،
خلقوخوی گرگ پیدا میکند
در
جوانی جان گرگت را بگیر!
وای اگر این گرگ گردد با تو پیر
روز
پیری، گر که باشی همچو شیر
ناتوانی در مصاف گرگ پیر
مردمان
گر یکدگر را میدرند
گرگهاشان رهنما و رهبرند
این
که انسان هست اینسان دردمند
گرگها فرمانروایی میکنند،
و آن
ستمکاران که با هم محرماند
گرگهاشان آشنایان هماند
گرگها
همراه و انسانها غریب
با که باید گفت این حال عجیب؟
فریدون مشیری
در
فروبستهترین دشواری
در گرانبارترین نومیدی،
بارها بر سر خود بانگ زدم:
هیچت ار نیست مخور خون جگر، دست که هست!
بیستون را یاد آر، دستهایت را بسپار به کار
کوه را چون پر کاه از سر راه بردار!
وه چه نیروی شگفتانگیزیست
دستهایی که به هم پیوستهست.
فریدون مشیری
باز
کن پنجرهها را که نسیم
روز میلاد اقاقیها را
جشن میگیرد
و بهار
روی هر شاخه کنار هر برگ
شمع روشن کرده است
همه چلچلهها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه جشن اقاقیها را
گل به دامن کردهست
باز
کن پنجرهها را ای دوست
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت
برگها پژمردند
تشنگی با جگر خاک چه کرد
هیچ یادت هست
توی تاریکی شبهای بلند
سیلی سرما با تاک چه کرد
با سر و سینه گلهای سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد
هیچ یادت هست
حالیا
معجزه باران را باور کن
و سخاوت را در چشم چمنزار ببین
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقیها را
جشن میگیرد
خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی
تو چرا اینهمه دلتنگ شدی
باز کن پنجرهها را
و بهاران را
باور کن
فریدون مشیری
همه میپرسند:
«چیست در زمزمه مبهم آب؟
چیست در همهمه دلکش برگ؟
چیست در بازی آن ابر سپید،
روی این آبی آرام بلند،
که ترا میبرد اینگونه به ژرفای خیال
چیست
در خلوت خاموش کبوترها؟
چیست در کوشش بیحاصل موج؟
چیست در خنده جام؟
که تو چندین ساعت
مات و مبهوت به آن مینگری!؟»
نه به
ابر،
نه به آب،
نه به برگ،
نه به این آبی آرام بلند،
نه به این خلوت خاموش کبوترها،
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام
من به این جمله نمیاندیشم.
من،
مناجات درختان را، هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد
نفس پاک شقایق را در سینه کوه
صحبت چلچلهها را با صبح
نبض پاینده هستی را در گندمزار
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل
همه را میشنوم
میبینم
من به این جمله نمیاندیشم!
به تو میاندیشم
ای سراپا همه خوبی،
تک و تنها به تو میاندیشم.
همه
وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو میاندیشم.
تو بدان این را، تنها تو بدان
تو بیا
تو بمان با من، تنها تو بمان
جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب
من فدای تو به جای همه گلها تو بخند.
اینک این من که به پای تو درافتادم باز
ریسمانی کن از آن موی دراز،
تو بگیر،
تو ببند!
تو بخواه
پاسخ چلچلهها را، تو بگو
قصه ابر هوا را، تو بخوان
تو بمان با من، تنها تو بمان
در رگ ساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه جانم باقیست
آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش!
فریدون مشیری
دل من
دیر زمانی است که میپندارد:
"دوستی" نیز گلی است؛
مثل نیلوفر و ناز،
ساقه ترد ظریفی دارد.
بیگمان سنگدل است آنکه روا میدارد
جان این ساقه نازک را "دانسته" بیازارد!
در
زمینی که ضمیر من و توست،
از نخستین دیدار،
هر سخن، هر رفتار،
دانههایی است که میافشانیم.
برگ و باری است که میرویانیم
آب و خورشید و نسیمش "مهر" است.
گر
بدانگونه که بایست به بار آید،
زندگی را به دلانگیزترین چهره بیاراید.
آنچنان با تو درآمیزد این روح لطیف،
که تمنای وجودت همه او باشد و بس.
بینیازت سازد، از همه چیز و همه کس.
زندگی،
گرمی دلهای به هم پیوستهست
تا در آن دوست نباشد همه درها بستهست.
در ضمیرت
اگر این گل ندمیده است هنوز،
عطر جانپرور عشق
گر به صحرای نهادت نوزیده است هنوز
دانهها را باید از نو کاشت.
آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان
خرج میباید کرد.
رنج میباید برد.
دوست میباید داشت!
با
نگاهی که در آن شوق برآرد فریاد
با سلامی که در آن نور ببارد لبخند
دست یکدیگر را
بفشاریم به مهر
جام دلهامان را
مالامال از یاری، غمخواری
بسپاریم به هم
بسراییم
به آواز بلند:
شادی روی تو!
ای دیده به دیدار تو شاد
باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست
تازه،
عطر افشان،
گلباران باد.
فریدون مشیری
بیتو،
مهتاب شبی، باز از آن کوچه گذشتم،
همه تن چشم شدم، خیره بهدنبال تو گشتم،
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق دیوانه که بودم.
در
نهانخانه جانم، گل یاد تو، درخشید
باغ صد خاطره خندید،
عطر صد خاطره پیچید:
یادم آمد که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه، محو تماشای نگاهت.
آسمان
صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخهها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم
آید، تو بهمن گفتی:
«از این عشق حذر کن!
لحظهای چند بر این آب نظر کن،
آب، آیینه عشق گذران است،
تو که امروز نگاهت بهنگاهی نگران است،
باش فردا، که دلت با دگران است!
تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!»
با تو
گفتم: «حذر از عشق؟! ندانم
سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم،
نتوانم!
روز اول، که دل من بهتمنای تو پر زد،
چون کبوتر، لب بام تو نشستم
تو بهمن سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم...»
باز
گفتم که: «تو صیادی و من آهوی دشتم
تا بهدام تو درافتم همهجا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم، نتوانم!»
اشکی
از شاخه فرو ریخت
مرغ شب، ناله تلخی زد و بگریخت...
اشک در چشم تو لرزید،
ماه بر عشق تو خندید!
یادم
آید که: دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم، نرمیدم.
رفت
در ظلمت غم، آن شب و شبهای دگر هم،
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم...
بیتو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!
یکی
را دوست میدارم
ولی افسوس او هرگز نمیداند
نگاهش میکنم شاید
بخواند از نگاه من
که او را دوست میدارم
ولی افسوس او هرگز نمیداند
به
برگ گل نوشتم من
تو را دوست میدارم
ولی افسوس او گل را
به زلف کودکی آویخت تا او را بخنداند
به
مهتاب گفتم ای مهتاب
سر راهت به کوی او
سلام من رسان و گو
تو را من دوست میدارم
ولی افسوس چون مهتاب
به روی بسترش لغزید
یکی ابر سیه آمد
که روی ماه تابان را بپوشانید
صبا
را دیدم و گفتم
صبا دستم به دامانت
بگو از من به دلدارم
تو را من دوست میدارم
ولی افسوس و صد افسوس
ز ابر تیره برقی جست
که قاصد را میان ره بسوزانید
کنون
وامانده از هر جا
دگر با خود کنم نجوا
یکی را دوست میدارم
ولی افسوس او هرگز نمیداند
فریدون مشیری
ای
همه مردم، در این جهان به چه کارید؟
عمر گرانمایه را چگونه گذارید؟
هر چه به عالم بود اگر به کف آرید
هیچ ندارید اگر که عشق ندارید
وای شما دل به عشق اگر نسپارید
گر به ثریا رسید هیچ نیرزید
عشق بورزید
دوست بدارید
فریدون مشیری
غم
آمده غم آمده انگشت بر در میزند
هر ضربه انگشت او بر سینه خنجر میزند
ای دل بکش یا کشته شو غم را در اینجا ره مده
گر غم در اینجا پا نهد آتش به جان در میزند
از غم نیاموزی چرا ای دلربا رسم وفا
غم با همه بیگانگی هر شب به ما سر میزند
فریدون مشیری
سوت و
کورم شوق و شورم مرده است
غم نشاطم را به یغما برده است
عمر ما در کوچههای شب گذشت
زندگی یکدم به کام ما نگشت
فریدون مشیری