کاش هر روز جمعه بود، و دلتنگیهایم را گردن غروبش میانداختم...
دلتنگی یک حس کشندهی لذتبخش است؛ مثل لیسیدن عسل از لبهی شکستهی لیوان...
میخواهم چشمان دزدت را در قاب و زندان نگاهم حبس کنم! جرمشان سنگین است، دلم را دزدیدهاند!
فریبا فوقانی
گرما یعنی... نفسهای تو، دستهای تو، آغوش تو؛ من به خورشید ایمان ندارم...