ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻤﯿﺮﻡ
ﻫﯿﭻ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺍﻓﺘﺎﺩ!
ﻧﻪ ﺟﺎﯾﯽ بهخاطرم ﺗﻌﻄﯿﻞ میشود؛
ﻧﻪ ﺩﺭ ﺍﺧﺒﺎﺭ ﺣﺮﻓﯽ ﺯﺩﻩ میشود؛
ﻧﻪ ﺧﯿﺎﺑﺎﻧﯽ ﺑﺴﺘﻪ میشود؛
ﻭ ﻧﻪ ﺩﺭ ﺗﻘﻮﯾﻢ ﺧﻄﯽ ﺑﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﻧﻮﺷﺘﻪ میشود.
ﺗﻨﻬﺎ ﻣﻮﻫﺎﯼ
ﻣﺎﺩﺭﻡ ﮐﻤﯽ ﺳﭙﯿﺪﺗﺮ میشود؛
ﻭ ﭘﺪﺭﻡ ﮐﻤﯽ شکستهتر؛
ﺍﻗﻮﺍﻣﻤﺎﻥ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺁﺳﻮﺩﻩ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ؛
ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻢ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺧﺎﮐﺴﭙﺎﺭﯼ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﮐﺒﺎﺏ ﺁﺭﺍﻡ ﺁﺭﺍﻡ ﺧﻨﺪﻩﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺷﺮﻭﻉ میشود.
ﺭﺍﺳﺘﯽ،
ﻋﺸﻖ ﻗﺪﯾﻤﻢ ﺭﺍ ﺑﮕﻮ!
هِه!
ﺍﻭ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩﻫﺎﯾﺶ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﺩﯾﮕﺮﯼ، ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ میبرﺩ!
ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﺗﻨﻬﺎ ﮔﻮﺭﮐﻨﯽ ﺭﺍ ﺧﺴﺘﻪ ﻣﯽﮐﻨﻢ؛
ﻭ ﻣﺪﺍﺣﯽ ﮐﻪ ﺍﻟﮑﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺑﯽﻫﺎﯼ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪﺍﻡ میگوید
ﻭ ﺍﺷﮏ ﺗﻤﺴﺎﺡ میریزد!
ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ
ﻣﻦ میمانم ﻭ ﮔﻮﺭﺳﺘﺎﻥ ﺳﺮﺩ ﻭ ﺗﺎﺭﯾﮏ
ﻭ ﻏﻢ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽﺍﻡ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﻢ میماند...
زندهیاد حسین پناهی
هیچ
بچهای نگران وعده بعدی غذاش نیست،
چون به مهربونی مادرش ایمان داره؛
ای کاش ما هم با همون آرامش به خدامون ایمان داشتیم.
"رفتن"!
رفتن که بهانه نمیخواهد،
یک چمدان میخواهد از دلخوریهاى تلنبار شده و گاهى حتى دلخوشیهاى انکار شده...
رفتن که بهانه نمیخواهد وقتى نخواهى بمانى، با چمدان که هیچ بىچمدان هم میروى!
"ماندن"!
ماندن اما بهانه مىخواهد،
دستى گرم، نگاهى مهربان، دروغهاى دوستداشتنى،
دوستتدارمهایى که مىشنوى اما باور نمىکنى،
یک فنجان چاى، بوى عود، یک آهنگ مشترک، خاطرات تلخ و شیرین...
وقتى
بخواهى بمانى،
حتى اگر چمدانت پر از دلخورى باشد خالىاش مىکنى و باز هم میمانى...
میمانى و وقتى بخواهى بمانى، نم باران را رگبار مىبینى و بهانهاش مىکنى براى
نرفتنت!
آرى،
آمدن دلیل مىخواهد
ماندن بهانه
و رفتن هیچکدام...
سهراب سپهرى
از
درخت پرسیدم چرا پیر شدی؟
خنده تلخی کرد و گفت:
وقتی تو رفتی یارت با دیگری زیر سایهام مینشست و به تو میخندید!