کی
رفتهای ز دل که تمنا کنم تو را؟
کی بودهای نهفته که پیدا کنم تو را؟
غیبت
نکردهای که شوم طالب حضور
پنهان نگشتهای که هویدا کنم تو را
با صد
هزار جلوه برون آمدی که من
با صد هزار دیده تماشا کنم تو را
چشمم
به صد مجاهده آیینه ساز شد
تا من به یک مشاهده شیدا کنم تو را
بالای
خود در آینه چشم من ببین
تا باخبر ز عالم بالا کنم تو را
مستانه
کاش در حرم و دیر بگذری
تا قبلهگاه مومن و ترسا کنم تو را
خواهم
شبی نقاب ز رویت برافکنم
خورشید کعبه، ماه کلیسا کنم تو را
گر
افتد آن دو زلف چلیپا به چنگ من
چندین هزار سلسله در پا کنم تو را
طوبی
و سدره گر به قیامت به من دهند
یکجا فدای قامت رعنا کنم تو را
زیبا
شود به کارگه عشق کار من
هرگه نظر به صورت زیبا کنم تو را
رسوای
عالمی شدم از شور عاشقی
ترسم خدا نخواسته رسوا کنم تو را
فروغی بسطامی
باز
امشب ای ستاره تابان نیامدی
باز ای سپیده شب هجران نیامدی
شمعم
شکفته بود که خندد به روی تو
افسوس ای شکوفه خندان نیامدی
زندانی
تو بودم و مهتاب من، چرا
باز امشب از دریچه زندان نیامدی
با ما
سر چه داشتی ای تیره شب که باز
چون سرگذشت عشق به پایان نیامدی
مگذار
قند من که به یغما برد مگس
طوطی من که در شکرستان نیامدی
شعر
من از زبان تو خوش صید دل کند
افسوس ای غزال غزلخوان نیامدی
گفتم
به خوان عشق شدم میزبان ماه
نامهربان من تو که مهمان نیامدی
خوان
شکر به خون جگر دست میدهد
مهمان من چرا به سر خوان نیامدی
دیوان
حافظی تو و دیوانه تو من
اما پری به دیدن دیوان نیامدی
نشناختی
فغان دل رهگذر که دوش
ای ماه قصر بر لب ایوان نیامدی
گیتی
متاع چون منش آید گران به دست
اما تو هم به دست من ارزان نیامدی
صبرم
ندیدهای که چه زورق شکستهیی است
ای تختهام سپرده به طوفان نیامدی
عیش
دل شکسته عزا میکنی چرا
عیدم تویی که من به تو قربان نیامدی
در
طبع شهریار خزان شد بهار عشق
زیرا تو خرمن گل و ریحان نیامدی
شهریار
خستهام
از آرزوها، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی، بالهای استعاری
لحظههای
کاغذی را، روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی، زندگیهای اداری
آفتاب
زرد و غمگین، پلههای رو به پایین
سقفهای سرد و سنگین، آسمانهای اجاری
با
نگاهی سرشکسته، چشمهایی پینه بسته
خسته از درهای بسته، خسته از چشم انتظاری
صندلیهای
خمیده، میزهای صف کشیده
خندههای لب پریده، گریههای اختیاری
عصر
جدولهای خالی، پارکهای این حوالی
پرسههای بی خیالی، نیمکتهای خماری
رونوشت
روزها را، روی هم سنجاق کردم:
شنبههای بی پناهی، جمعههای بی قراری
عاقبت
پروندهام را، با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی، باد خواهد برد باری
روی میز
خالی من، صفحهای باز از حوادث
در ستون تسلیتها، نامی از ما یادگاری
قیصر امینپور
«خانه
دوست کجاست؟» در فلق بود که پرسید سوار
آسمان مکثی کرد
رهگذر شاخه نوری که بر لب داشت به تاریکی شنها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:
«نرسیده به درخت، کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است.
میروی
تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ سر به در میآرد
پس، به سمت گل تنهایی میپیچی
دو قدم مانده به گل
پای فواره جاوید اساطیر زمین میمانی
و تو را ترسی شفاف فرا میگیرد
در صمیمیت
سیال فضا، خشخشی میشنوی
کودکی میبینی
رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور
و از او میپرسی
خانه دوست کجاست؟»
سهراب سپهری
ماه
من غصه چرا؟
آسمان را بنگر
که هنوز
بعد صدها شب و روز
مثل آن روز نخست
گرم و آبی و پر از مهر به ما میخندد
یا زمینی
را که
دلش از سردی شبهای خزان
نه شکست و نه گرفت
بلکه از عاطفه لبریز شد و
نفسی از سر امید کشید
و در آغاز بهار
دشتی از یاس سپید
زیر پاهامان ریخت
تا بگوید که هنوز
پر امنیت احساس خداست
ماه
من غصه چرا؟
تو مرا داری و من هر شب و روز
آرزویم همه خوشبختی توست
ماه
من
دل به غم دادن و از یاس سخنها گفتن
کار آنهایی نیست
که خدا را دارند
ماه
من
غم و اندوه اگر هم روزی
مثل باران بارید
یا دل شیشهایات
از لب پنجره عشق زمین خورد و شکست
با نگاهت به خدا
چتر شادی وا کن
و بگو با دل خود
که خدا هست خدا هست هنوز
او
همانیست که در تارترین لحظه شب
راه نورانی امید نشانم میداد
او همانیست که هر لحظه دلش میخواهد
همه زندگیام
غرق شادی باشد
ماه
من...
غصه اگر هست بگو تا باشد
معنی خوشبختی
بودن اندوه است
اینهمه غصه و غم
اینهمه شادی و شور
چه بخواهی و چه نه
میوه یک باغند
همه را با هم و با عشق بچین
ولی از یاد مبر
پشت هر کوه بلند
سبزه زاریست پر از یاد خدا
و در آن باز کسی میخواند
که خدا هست
خدا هست
خدا هست هنوز
قیصر امین پور
امشب
از آسمان دیده تو
روی شعرم ستاره میبارد
در سکوت سپید کاغذها
پنجههایم جرقه میکارد
شعر
دیوانه تبآلودم
شرمگین از شیار خواهشها
پیکرش را دوباره میسوزد
عطش جاودان آتشها
آری
آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوستداشتن زیباست
از
سیاهی چرا حذر کردن
شب پر از قطرههای الماس است
آنچه از شب به جای میماند
عطر سکرآور گل یاس است
آه
بگذار گم شوم در تو
کس نیابد ز من نشانه من
روح سوزان آه مرطوبت
بوزد بر تن ترانه من
آه
بگذار زین دریچه باز
خفته در پرنیان رویاها
با پر روشنی سفر گیرم
بگذرم از حصار دنیاها
دانی
از زندگی چه میخواهم
من تو باشم تو پای تا سر تو
زندگی گر هزارباره بود
بار دیگر تو بار دیگر تو
آنچه
در من نهفته دریاییست
کی توان نهفتنم باشد
با تو زین سهمگین طوفانی
کاش یارای گفتنم باشد
بس که
لبریزم از تو میخواهم
بدوم در میان صحراها
سر بکوبم به سنگ کوهستان
تن بکوبم به موج دریاها
بس که
لبریزم از تو میخواهم
چون غباری ز خود فروریزم
زیر پای تو سر نهم آرام
به سبک سایه تو آویزم
آری
آغاز دوستداشتن است
گرچه پایان راه نا پیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوستداشتن زیباست
فروغ فرخزاد
یکی
را دوست میدارم
ولی افسوس او هرگز نمیداند
نگاهش میکنم شاید
بخواند از نگاه من
که او را دوست میدارم
ولی افسوس او هرگز نمیداند
به
برگ گل نوشتم من
تو را دوست میدارم
ولی افسوس او گل را
به زلف کودکی آویخت تا او را بخنداند
به
مهتاب گفتم ای مهتاب
سر راهت به کوی او
سلام من رسان و گو
تو را من دوست میدارم
ولی افسوس چون مهتاب
به روی بسترش لغزید
یکی ابر سیه آمد
که روی ماه تابان را بپوشانید
صبا
را دیدم و گفتم
صبا دستم به دامانت
بگو از من به دلدارم
تو را من دوست میدارم
ولی افسوس و صد افسوس
ز ابر تیره برقی جست
که قاصد را میان ره بسوزانید
کنون
وامانده از هر جا
دگر با خود کنم نجوا
یکی را دوست میدارم
ولی افسوس او هرگز نمیداند
فریدون مشیری
ای
همه مردم، در این جهان به چه کارید؟
عمر گرانمایه را چگونه گذارید؟
هر چه به عالم بود اگر به کف آرید
هیچ ندارید اگر که عشق ندارید
وای شما دل به عشق اگر نسپارید
گر به ثریا رسید هیچ نیرزید
عشق بورزید
دوست بدارید
فریدون مشیری
غم
آمده غم آمده انگشت بر در میزند
هر ضربه انگشت او بر سینه خنجر میزند
ای دل بکش یا کشته شو غم را در اینجا ره مده
گر غم در اینجا پا نهد آتش به جان در میزند
از غم نیاموزی چرا ای دلربا رسم وفا
غم با همه بیگانگی هر شب به ما سر میزند
فریدون مشیری