ملک

هر دولت و مکنت که قضا می‌بخشد
در وهم نیاید که چرا می‌بخشد
بخشنده نه از کیسه ما می‌بخشد
ملک آن خداست تا کرا می‌بخشد

سعدی

نادان

نادان همه جا با همه‌کس آمیزد
چون غرقه به هر چه دید دست آویزد
با مردم زشت‌نام همراه مباش 
کز صحبت دیگدان سیاهی خیزد

سعدی

موج سودا

رو سر بنه به بالین، تنها مرا رها کن
ترک من خراب شب‌گرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن

مولوی

آرایش

واکنش آقایون در برابر آرایش خانوماشون:
موقع خرید: مگه داری میری مهمونی؟
موقع مهمونی: مگه داری میری عروسی؟
موقع عروسی: مگه تو عروسی؟!

باور

زندگی باور می‌خواهد،
آن هم از جنس امید،
که اگر سختی راه
 به تو یک سیلی زد،
یک امید قلبی
به تو گوید که خدا هست هنوز...

حس

در مردها حسی هست که اسمشو میذارن "غیرت"
و به همون حس در خانم‌ها میگن "حسادت"
اما من به هردوشون میگم "عشق"
تا عاشق نباشی،
نه غیرتی میشی نه حسود.

کندی

کامپیوترم به درجه‌ای از کندی رسیده که وقتی دابل کلیک می‌کنم رو مای کامپیوتر بعد 5 دقیقه پیغام میده: داداش کجا رو کلیک کرده بودی؟!

بو

عمریست تا ز زلف تو بویی شنیده‌ام
زان بوی در مشام دل من هنوز بوست
حافظ بد است حال پریشان تو  ولی
بر بوی زلف یار پریشانیت نکوست

حافظ

دل

به آدم‌ها دل نده،
تو که از خدایشان عاشق‌تر نیستی.
آنها خدای خود را به نیمه نانی می‌فروشند.

عیب

مایه اصل و نسب در گردش دوران زر است
هر کسی صاحب زر است او از همه بالاتر است

دود اگر بالا نشیند کسر شان شعله نیست
جای چشم ابرو نگیرد چون‌که او بالاتر است

ناکسی گر از کسی بالا نشیند عیب نیست
روی دریا، خس نشیند قعر دریا گوهر است

شصت و شاهد هر دو دعوی بزرگی می‌کنند
پس چرا انگشت کوچک لایق انگشتر است

آهن و فولاد از یک کوه می‌آیند برون
آن یکی شمشیر گردد دیگری نعل خر است

کره اسب، از نجابت از پس مادر رود
کره خر، از خریت پیش پیش مادر است

کاکل از بالا بلندی رتبه‌ای پیدا نکرد
زلف، از افتادگی قابل به مشک و عنبر است

پادشه مفلس که شد چون مرغ بی‌بال و پر است
دائما خون می‌خورد تیغی که صاحب جوهر است

سبزه پامال است در زیر درخت میوه‌دار
دختر هر کس نجیب افتاد مفت شوهر است

صائبا! عیب خودت گو عیب مردم را مگو
هر که عیب خود بگوید، از همه بالاتر است

صائب تبریزی

یغما

دل بردی از من به یغما، ای ترک غارتگر من
دیدی چه آوردی ای دوست، از دست دل بر سر من

عشق تو در دل نهان شد، دل زار و تن ناتوان شد
رفتی چو تیر کمان شد، از بار غم پیکر من

می‌سوزم از اشتیاقت، در آتشم از فراقت
کانون من سینه من، سودای من آذر من

من مست صهبای باقی، زان ساتکین رواقی
فکر تو در بزم ساقی، ذکر تو رامشگر من

دل در تف عشق افروخت، گردون لباس سیه دوخت
از آتش آه من سوخت، در آسمان اختر من

گبر و مسلمان خجل شد، دل فتنه آب و گل شد
صد رخنه در ملک دل شد، ز اندیشه کافر من

شکرانه کز عشق مستم، می‌خواره و می پرستم
آموخت درس الستم، استاد دانشور من

در عشق سلطان بختم، در باغ دولت درختم
خاکستر فقر تختم، خاک فنا افسر من

اول دلم را صفا داد، آیینه‌ام را جلا داد
آخر به باد فنا داد، عشق تو خاکستر من

تا چند در های و هویی، ای کوس منصوری دل؟
ترسم که ریزند بر خاک، خون تو در محضر من

بار غم عشق او را، گردون ندارد تحمل
کی می‌تواند کشیدن، این پیکر لاغر من

دل دم ز سر صفا زد، کوس تو بر بام ما زد
سلطان دولت لوا زد، از فقر در کشور من

محمد حسین صفای اصفهانی

پریشانی

با همه بی سر و سامانی‌ام
باز به دنبال پریشانی‌ام

طاقت فرسودگی‌ام هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنی‌ام

دلخوش گرمای کسی نیستم
آمده‌ام تا تو بسوزانی‌ام

آمده‌ام با عطش سال‌ها
تا تو کمی عشق بنوشانی‌ام

ماهی برگشته ز دریا شدم
تا که بگیری و بمیرانی‌ام

خوب‌ترین حادثه می‌دانمت
خوب‌ترین حادثه می‌دانی‌ام؟

حرف بزن ابر مرا باز کن
دیر زمانی است که بارانی‌ام

حرف بزن، حرف بزن سال‌هاست
تشنه یک صحبت طولانی‌ام

ها به کجا می‌کشیم خوب من؟
ها نکشانی به پشیمانیم

محمد علی بهمنی

معما

زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست
در حق ما هر چه گوید جای هیچ اکراه نیست

در طریقت هر چه پیش سالک آید خیر اوست
در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست

تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند
عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نیست

چیست این سقف بلند ساده بسیار نقش؟
زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست

این چه استغناست یا رب؛ وین چه قادر حکمت است؟
کاین همه زخم نهان هست و مجال آه نیست!

صاحب دیوان ما گویی نمی‌داند حساب
کاندر این طغرا نشان حسبه لله نیست

هر که خواهد گو بیا و هر چه خواهد گو بگو
کبر و ناز و حاجب و دربان بدین درگاه نیست

بر در میخانه رفتن کار یک‌رنگان بود
خودفروشان را به کوی می‌فروشان نیست

هر چه هست از قامت ناساز بی‌اندام ماست
ور نه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست

بنده پیر خراباتم که لطفش دایم است
ور نه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست

حافظ ار بر صدر ننشیند ز عالی مشربیست
عاشق دُردی‌کِش اندر بند مال و جاه نیست

حافظ