میخواهمت
چنان که شب خسته خواب را
میجویمت چنان که لب تشنه آب را
محو
توام چنان که ستاره به چشم صبح
یا شبنم سپیدهدمان آفتاب را
بیتابم
آنچنان که درختان برای باد
یا کودکان خفته به گهواره تاب را
بایستهای
چنان که تپیدن برای دل
یا آنچنان که بال پریدن عقاب را
حتی
اگر نباشی، میآفرینمت
چونان که التهاب بیابان سراب را
ای
خواهشی که خواستنیتر ز پاسخی
با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را
قیصر امینپور
بر
تیر نگاه تو دلم سینه سپر کرد
تیر آمد و از این سپر و سینه گذر کرد
چشم
تو به زیبایی خود شیفتهتر شد
همچون گل نرگس که در آیینه نظر کرد
با
عشق بگو سر به سر دل نگذارد
طفلی دلکم را غم تو دست به سر کرد
گفتیم
دمی با غم تو راز نهانی
عالم همه را شور و شر اشک خبر کرد
سوز
جگرم سوخته دامان دلم را
آهی که کشیدیم در آیینه اثر کرد
یک
لحظه شدم از دل خود غافل و ناگاه
چون رود به دریا زد و چون موج خطر کرد
بیصبر
و شکیبم که همه صبر و شکیبم
همراه عزیزان سفر کرده، سفر کرد
باید
به میانجیگری یک سر مویت
فکری به پریشانی احوال بشر کرد
قیصر امینپور
باز
کن پنجرهها را که نسیم
روز میلاد اقاقیها را
جشن میگیرد
و بهار
روی هر شاخه کنار هر برگ
شمع روشن کرده است
همه چلچلهها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه جشن اقاقیها را
گل به دامن کردهست
باز
کن پنجرهها را ای دوست
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت
برگها پژمردند
تشنگی با جگر خاک چه کرد
هیچ یادت هست
توی تاریکی شبهای بلند
سیلی سرما با تاک چه کرد
با سر و سینه گلهای سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد
هیچ یادت هست
حالیا
معجزه باران را باور کن
و سخاوت را در چشم چمنزار ببین
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقیها را
جشن میگیرد
خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی
تو چرا اینهمه دلتنگ شدی
باز کن پنجرهها را
و بهاران را
باور کن
فریدون مشیری
همه میپرسند:
«چیست در زمزمه مبهم آب؟
چیست در همهمه دلکش برگ؟
چیست در بازی آن ابر سپید،
روی این آبی آرام بلند،
که ترا میبرد اینگونه به ژرفای خیال
چیست
در خلوت خاموش کبوترها؟
چیست در کوشش بیحاصل موج؟
چیست در خنده جام؟
که تو چندین ساعت
مات و مبهوت به آن مینگری!؟»
نه به
ابر،
نه به آب،
نه به برگ،
نه به این آبی آرام بلند،
نه به این خلوت خاموش کبوترها،
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام
من به این جمله نمیاندیشم.
من،
مناجات درختان را، هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد
نفس پاک شقایق را در سینه کوه
صحبت چلچلهها را با صبح
نبض پاینده هستی را در گندمزار
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل
همه را میشنوم
میبینم
من به این جمله نمیاندیشم!
به تو میاندیشم
ای سراپا همه خوبی،
تک و تنها به تو میاندیشم.
همه
وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو میاندیشم.
تو بدان این را، تنها تو بدان
تو بیا
تو بمان با من، تنها تو بمان
جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب
من فدای تو به جای همه گلها تو بخند.
اینک این من که به پای تو درافتادم باز
ریسمانی کن از آن موی دراز،
تو بگیر،
تو ببند!
تو بخواه
پاسخ چلچلهها را، تو بگو
قصه ابر هوا را، تو بخوان
تو بمان با من، تنها تو بمان
در رگ ساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه جانم باقیست
آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش!
فریدون مشیری
لیلا
دوباره قسمت ابنالسلام شد
عشق بزرگم آه چه آسان حرام شد
میشد
بدانم این که خط سرنوشت من
از دفتر کدام شب بسته وام شد؟
اول
دلم فراق تو را سرسری گرفت
وان زخم کوچک دلم آخر جذام شد
گلچین
رسید و نوبت با من وزیدنت
دیگر تمام شد گل سرخم! تمام شد
شعر
من از قبیله خون است، خون من
فواره از دلم زد و آمد کلام شد
ما
خون تازه در تن عشقیم و عشق را
شعر من و شکوه تو رمزالدوام شد
بعد
از تو باز عاشقی و باز... آه نه
این داستان به نام تو اینجا تمام شد
حسین منزوی
رواق
منظر چشم من آشیانه توست
کرم نما و فرودآ، که خانه، خانه توست
به
لطف خال و خط از عارفان ربودی دل
لطیفههای عجب زیر دام و دانه توست
دلت
به وصل گل، ای بلبل صبا، خوش باد
که در چمن، همه گلبانگ عاشقانه توست
علاج
ضعف دل ما به لب حوالت کن
که این مفرح یاقوت در خزانه توست
به تن
مقصرم از دولت ملازمتت
ولی خلاصه جان خاک آستانه توست
من آن
نیام که دهم نقد دل به هر شوخی
در خزانه به مهر تو و نشانه توست
تو
خود چه لعبتی ای شهسوار شیرینکار
که توسنی چو فلک، رام تازیانه توست
چه جای
من؟ که بلغزد سپهر شعبدهباز
از این حیل که در انبانه بهانه توست
سرود
مجلست اکنون فلک به رقص آرد
که شعر حافظ شیرینسخن ترانه توست
حافظ
تو که
یک گوشه چشمت غم عالم ببرد
حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد
نیست
دیگر به خرابات خرابی چون من
باز خواهی که مرا سیل دمادم ببرد
حال
آن خسته چه باشد که طبیبش بزند
زخم و بر زخم نمک پاشد و مرهم ببرد
پاکبازی
که تو خواهی نفسی بنوازیش
نه عجب باشد اگر صرفه ز عالم ببرد
آنکه
بر دامن احسان تو اش دسترسی است
به دهان خاکش اگر نام ز حاتم ببرد
زنگ
چل ساله آیینه ما گرچه بسی است
آتشی همدم ما کن که به یکدم ببرد
رنج
عمری همه هیچ است اگر وقت سفر
رخ نماید که مرا با دل خرم ببرد
من
ندانم چه نیازی است تو را با همه قدر
که غمت دل ز پریزاده و آدم ببرد
جان
فدای دل دیوانه که هر شب بر توست
کاش جاوید بدان کوی مرا هم ببرد
من
ننالم ز تو، لیکن نه سزا هست کسی
درد با خود ز در عیسی مریم ببرد
ذکر
من نام دلارای حبیب است عماد
نیست غم دوست اگر نام مرا کم ببرد
عماد خراسانی
در دیاری
که در او نیست کسی یار کسی
کاش یارب که نیفتد به کسی کار کسی
هر کس
آزار من زار پسندید ولی
نپسندید دل زار من آزار کسی
آخرش
محنت جانکاه به چاه اندازد
هر که چون ماه برافروخت شب تار کسی
سودش
این بس که به هیچش بفروشند چو من
هر که با قیمت جان بود خریدار کسی
سود
بازار محبت همه آه سرد است
تا نکوشید پی گرمی بازار کسی
من به
بیداری از این خواب چه سنجم که بود
بخت خوابیده کس دولت بیدار کسی
غیر
آزار ندیدم چو گرفتارم دید
کس مبادا چو من زار گرفتار کسی
تا
شدم خوار تو رشگم به عزیزان آید
بارالها که عزیزی نشود خوار کسی
آن که
خاطر هوس عشق و وفا دارد از او
به هوس هر دو سه روزیست هوادار کسی
لطف
حق یار کسی باد که در دوره ما
نشود یار کسی تا نشود بار کسی
گر کسی
را نفکندیم به سر سایه چو گل
شکر ایزد که نبودیم به پا خار کسی
شهریارا
سر من زیر پی کاخ ستم
به که بر سر فتدم سایه دیوار کسی
شهریار
آب زنید
راه را هین که نگار میرسد
مژده دهید باغ را بوی بهار میرسد
راه
دهید یار را آن مه ده چهار را
کز رخ نوربخش او نور نثار میرسد
چاک
شدست آسمان غلغلهایست در جهان
عنبر و مشک میدمد سنجق یار میرسد
رونق
باغ میرسد چشم و چراغ میرسد
غم به کناره میرود مه به کنار میرسد
تیر
روانه میرود سوی نشانه میرود
ما چه نشستهایم پس شه ز شکار میرسد
باغ
سلام میکند سرو قیام میکند
سبزه پیاده میرود غنچه سوار میرسد
خلوتیان
آسمان تا چه شراب میخورند
روح خراب و مست شد عقل خمار میرسد
چون
برسی به کوی ما خامشی است خوی ما
زان که ز گفت و گوی ما گرد و غبار میرسد
مولوی
در آن
نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
به
وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم
به گفتوگوی تو خیزم به جستوجوی تو باشم
به
مجمعی که درآیند شاهدان دو عالم
نظر به سوی تو دارم غلام روی تو باشم
به
خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم
ز خواب عاقبت آگه به بوی موی تو باشم
حدیث
روضه نگویم گل بهشت نبویم
جمال حور نجویم دوان به سوی تو باشم
می
بهشت ننوشم ز دست ساقی رضوان
مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشم
هزار
بادیه سهلست با وجود تو رفتن
و گر خلاف کنم سعدیا به سوی تو باشم
سعدی
بگذار
تا بگریم چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران
هر کو
شراب فرقت روزی چشیده باشد
داند که سخت باشد قطع امیدواران
با
ساربان بگویید احوال آب چشمم
تا بر شتر نبندد محمل به روز باران
بگذاشتند
ما را در دیده آب حسرت
گریان چو در قیامت چشم گناهکاران
ای
صبح شب نشینان جانم به طاقت آمد
از بس که دیر ماندی چون شام روزه داران
چندین
که برشمردم از ماجرای عشقت
اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران
سعدی
به روزگاران مهری نشسته در دل
بیرون نمیتوان کرد الا به روزگاران
چندت
کنم حکایت شرح این قدر کفایت
باقی نمیتوان گفت الا به غمگساران
سعدی
همه صیدها
بکردی هله میر بار دیگر
سگ خویش را رها کن که کند شکار دیگر
همه
غوطهها بخوردی همه کارها بکردی
منشین ز پای یک دم که بماند کار دیگر
همه
نقدها شمردی به وکیل درسپردی
بشنو از این محاسب عدد و شمار دیگر
تو بسی
سمن بران را به کنار درگرفتی
نفسی کنار بگشا بنگر کنار دیگر
خنک
آن قماربازی که بباخت آن چه بودش
بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر
تو به
مرگ و زندگانی هله تا جز او ندانی
نه چو روسبی که هر شب کشد او بیار دیگر
نظرش
به سوی هر کس به مثال چشم نرگس
بودش زهر حریفی طرب و خمار دیگر
همه
عمر خوار باشد چو برِ دو یار باشد
هله تا تو رو نیاری سوی پشت دار دیگر
که
اگر بتان چنیناند ز شه تو خوشه چینند
نبدست مرغ جان را به جز او مطار دیگر
مولوی
وقتی
تو نیستی
نه هستهای ما چونان که بایدند نه بایدها...
مثل همیشه آخر حرفم را و حرف آخرم را
با بغض میخورم
عمری است لبخندهای لاغر خود را
در دل ذخیره میکنم
باشد برای روز مبادا!
اما در صفحههای تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هر چه باشد روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهاست
اما کسی چه میداند؟
شاید امروز نیز روز مبادا باشد!
وقتی تو نیستی نه هستهای ما
چونان که بایدند
نه بایدها...
قیصر امینپور
بی
همگان به سر شود بیتو به سر نمیشود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشود
دیده
عقل مست تو چرخه چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو بیتو به سر نمیشود
جان ز
تو جوش میکند دل ز تو نوش میکند
عقل خروش میکند بیتو به سر نمیشود
خمر من
و خمار من باغ من و بهار من
خواب من و قرار من بیتو به سر نمیشود
جاه و
جلال من تویی مکنت و مال من تویی
آب زلال من تویی بیتو به سر نمیشود
گاه
سوی وفا روی گاه سوی جفا روی
آن منی کجا روی بیتو به سر نمیشود
دل
بنهند برکنی توبه کنند بشکنی
این همه خود تو میکنی بیتو به سر نمیشود
بی تو
اگر به سر شدی زیر جهان زبر شدی
باغ ارم سقر شدی بیتو به سر نمیشود
گر تو
سری قدم شوم ور تو کفی علم شوم
ور بروی عدم شوم بیتو به سر نمیشود
خواب
مرا ببستهای نقش مرا بشستهای
وز همهام گسستهای بیتو به سر نمیشود
گر تو
نباشی یار من گشت خراب کار من
مونس و غمگسار من بیتو به سر نمیشود
بی تو
نه زندگی خوشم بیتو نه مردگی خوشم
سر ز غم تو چون کشم بیتو به سر نمیشود
هر چه
بگویم ای صنم نیست جدا ز نیک و بد
هم تو بگو به لطف خود بیتو به سر نمیشود
مولوی