مفتون

نه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی
نه بر مژگان من اشکی نه بر لب‌های من آهی

نه جان بی‌نصیبم را پیامی از دلارامی
نه شام بی‌فروغم را نشانی از سحرگاهی

نیابد محفلم گرمی نه از شمعی نه از جمعی
ندارد خاطرم الفت نه با مهری نه با ماهی

به دیدار اجل باشد اگر شادی کنم روزی
به بخت واژگون باشد اگر خندان شوم گاهی

کیم من؟ آرزو گم کرده‌ای تنها و سرگردان
نه آرامی نه امیدی نه همدردی نه همراهی

گهی افتان و خیزان چون غباری در بیابانی
گهی خاموش و حیران چون نگاهی بر نظرگاهی

رهی تا چند سوزم در دل شب‌ها چو کوکب‌ها
به اقبال شرر نازم که دارد عمر کوتاهی

رهی معیری

دوستی

دل من دیر زمانی است که می‌پندارد:
"دوستی" نیز گلی است؛
مثل نیلوفر و ناز،
ساقه ترد ظریفی دارد.
بی‌گمان سنگدل است آنکه روا می‌دارد
جان این ساقه نازک را "دانسته" بیازارد!

در زمینی که ضمیر من و توست،
از نخستین دیدار،
هر سخن، هر رفتار،
دانه‌هایی است که می‌افشانیم.
برگ و باری است که می‌رویانیم
آب و خورشید و نسیمش "مهر" است.

گر بدان‌گونه که بایست به بار آید،
زندگی را به دل‌انگیزترین چهره بیاراید.
آن‌چنان با تو درآمیزد این روح لطیف،
که تمنای وجودت همه او باشد و بس.
بی‌نیازت سازد، از همه چیز و همه کس.

زندگی، گرمی دل‌های به هم پیوسته‌ست
تا در آن دوست نباشد همه درها بسته‌ست.

در ضمیرت اگر این گل ندمیده است هنوز،
عطر جان‌پرور عشق
گر به صحرای نهادت نوزیده است هنوز
دانه‌ها را باید از نو کاشت.
آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان
خرج می‌باید کرد.
رنج می‌باید برد.
دوست می‌باید داشت!

با نگاهی که در آن شوق برآرد فریاد
با سلامی که در آن نور ببارد لبخند
دست یکدیگر را
بفشاریم به مهر
جام دل‌هامان را
مالامال از یاری، غم‌خواری
بسپاریم به هم

بسراییم به آواز بلند:
شادی روی تو!
ای دیده به دیدار تو شاد
باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست
تازه،
عطر افشان،
گلباران باد.

فریدون مشیری

پرتو حسن

در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

جلوه‌ای کرد رخت دید ملک عشق نداشت
عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد

عقل می‌خواست کز آن شعله چراغ افروزد
برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز
دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد

دیگران، قرعه قسمت همه بر عیش زدند
دل غمدیده ما بود که هم بر غم زد

جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت
دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد

حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشت
که قلم بر سر اسباب دل خرم زد

حافظ

مناظره خسرو با فرهاد

نخستین بار گفتش کز کجایی
بگفت از دار ملک آشنایی

بگفت آنجا به صنعت در چه کوشند
بگفت انده خرند و جان فروشند

بگفتا جان فروشی در ادب نیست
بگفت از عشقبازان این عجب نیست

بگفت از دل شدی عاشق بدینسان؟
بگفت از دل تو می‌گویی من از جان

بگفتا عشق شیرین بر تو چونست
بگفت از جان شیرینم فزونست

بگفتا هر شبش بینی چو مهتاب
بگفت آری چو خواب آید کجا خواب

بگفتا دل ز مهرش کی کنی پاک
بگفت آنگه که باشم خفته در خاک

بگفتا گر خرامی در سرایش
بگفت اندازم این سر زیر پایش

بگفتا گر کند چشم تو را ریش
بگفت این چشم دیگر دارمش پیش

بگفتا گر کسیش آرد فرا چنگ
بگفت آهن خورد ور خود بود سنگ

بگفتا گر نیابی سوی او راه
بگفت از دور شاید دید در ماه

بگفتا دوری از مه نیست در خور
بگفت آشفته از مه دور بهتر

بگفتا گر بخواهد هر چه داری
بگفت این از خدا خواهم به زاری

بگفتا گر به سر یابیش خوشنود
بگفت از گردن این وام افکنم زود

بگفتا دوستیش از طبع بگذار
بگفت از دوستان ناید چنین کار

بگفت آسوده شو که این کار خامست
بگفت آسودگی بر من حرام است

بگفتا رو صبوری کن درین درد
بگفت از جان صبوری چون توان کرد

بگفت از صبر کردن کس خجل نیست
بگفت این دل تواند کرد دل نیست

بگفت از عشق کارت سخت زار است
بگفت از عاشقی خوش‌تر چکار است

بگفتا جان مده بس دل که با اوست
بگفتا دشمنند این هر دو بی دوست

بگفتا در غمش می‌ترسی از کس
بگفت از محنت هجران او بس

بگفتا هیچ هم خوابیت باید
بگفت ار من نباشم نیز شاید

بگفتا چونی از عشق جمالش
بگفت آن کس نداند جز خیالش

بگفت از دل جدا کن عشق شیرین
بگفتا چون زیم بی‌جان شیرین

بگفت او آن من شد زو مکن یاد
بگفت این کی کند بیچاره فرهاد

بگفت ار من کنم در وی نگاهی
بگفت آفاق را سوزم به آهی

چو عاجز گشت خسرو در جوابش
نیامد بیش پرسیدن صوابش

به یاران گفت کز خاکی و آبی
ندیدم کس بدین حاضر جوابی

به زر دیدم که با او بر نیایم
چو زرش نیز بر سنگ آزمایم

گشاد آنگه زبان چون تیغ پولاد
فکند الماس را بر سنگ بنیاد

که ما را هست کوهی بر گذرگاه
که مشکل می‌توان کردن بدو راه

میان کوه راهی کند باید
چنانک آمد شد ما را بشاید

بدین تدبیر کس را دسترس نیست
که کار تست و کار هیچ کس نیست

به حق حرمت شیرین دلبند
کز این بهتر ندانم خورد سوگند

که با من سر بدین حاجت در آری
چو حاجتمندم این حاجت برآری

جوابش داد مرد آهنین چنگ
که بردارم ز راه خسرو این سنگ

به شرط آنکه خدمت کرده باشم
چنین شرطی به جای آورده باشم

دل خسرو رضای من بجوید
به ترک شکر شیرین بگوید

چنان در خشم شد خسرو ز فرهاد
که حلقش خواست آزردن به پولاد

دگر ره گفت ازین شرطم چه باکست
که سنگ است آنچه فرمودم نه خاکست

اگر خاکست چون شاید بریدن
و گر برد کجا شاید کشیدن

به گرمی گفت کاری شرط کردم
و گر زین شرط برگردم نه مردم

میان دربند و زور دست بگشای
برون شو دست برد خویش بنمای

چو بشنید این سخن فرهاد بی‌دل
نشان کوه جست از شاه عادل

به کوهی کرد خسرو رهنمونش
که خواند هر کس اکنون بی ستونش

به حکم آنکه سنگی بود خارا
به سختی روی آن سنگ آشکارا

ز دعوی گاه خسرو با دلی خوش
روان شد کوهکن چون کوه آتش

بر آن کوه کمرکش رفت چون باد
کمر دربست و زخم تیشه بگشاد

نخست آزرم آن کرسی نگهداشت
بر او تمثال‌های نغز بنگاشت

به تیشه صورت شیرین بر آن سنگ
چنان بر زد که مانی نقش ارژنگ

پس آنگه از سنان تیشه تیز
گزارش کرد شکل شاه و شبدیز

بر آن صورت شنیدی کز جوانی
جوانمردی چه کرد از مهربانی

وزان دنبه که آمد پیه پرورد
چه کرد آن پیرزن با آن جوانمرد

اگرچه دنبه بر گرگان تله بست
به دنیه شیر مردی زان تله رست

چو پیه از دنیه زانسان دید بازی
تو بر دنبه چرا پیه می‌گدازی

مکن کین میش دندان پیر دارد
به خوردن دنبه‌ای دلگیر دارد

چو برنج طالعت نمد ذنب دار
ز پس رفتن چرا باید ذنب وار

نظامی، خسرو و شیرین، بخش 57

زاهد خلوت‌نشین

زاهد خلوت‌نشین دوش به میخانه شد
از سر پیمان برفت با سر پیمانه شد

صوفی مجلس که دی جام و قدح می‌شکست
باز به یک جرعه می عاقل و فرزانه شد

شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب
باز به پیرانه سر عاشق و دیوانه شد

مغبچه‌ای می‌گذشت راه‌زن دین و دل
در پی آن آشنا از همه بیگانه شد

آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت
چهره خندان شمع آفت پروانه شد

گریه شام و سحر شکر که ضایع نگشت
قطره باران ما گوهر یک‌دانه شد

نرگس ساقی بخواند آیت افسونگری
حلقه اوراد ما مجلس افسانه شد

منزل حافظ کنون بارگه پادشاست
دل بر دلدار رفت جان بر جانانه شد

حافظ

حوض

رفته بودم سر حوض
تا ببینم شاید، عکس تنهایی خود را در آب،
آب در حوض نبود.
ماهیان می گفتند:

«هیچ تقصیر درختان نیست.
ظهر دم‌کرده تابستان بود،
پسر روشن آب، لب پاشویه نشست
و عقاب خورشید، آمد او را به هوا برد که برد.

به درک راه نبردیم به اکسیژن آب.
برق از پولک ما رفت که رفت.
ولی آن نور درشت،
عکس آن میخک قرمز در آب
که اگر باد می‌آمد دل او، پشت چین‌های تغافل می‌زد،
چشم ما بود.
روزنی بود به اقرار بهشت.

تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی، همت کن
و بگو ماهی‌ها، حوضشان بی‌آب است.»

باد می‌رفت به سر وقت چنار.
من به سر وقت خدا می‌رفتم.

سهراب سپهری، مجموعه "حجم سبز"

وقت سفر

یاد باد آن که ز ما وقت سفر یاد نکرد
به وداعی دل غمدیده ما شاد نکرد

آن جوان بخت که می‌زد رقم خیر و قبول
بنده پیر ندانم ز چه آزاد نکرد

کاغذین جامه به خوناب بشویم که فلک
رهنمونیم به پای علم داد نکرد

دل به امید صدایی که مگر در تو رسد
ناله‌ها کرد در این کوه که فرهاد نکرد

سایه تا بازگرفتی ز چمن مرغ سحر
آشیان در شکن طره شمشاد نکرد

شاید ار پیک صبا از تو بیاموزد کار
زان که چالاک‌تر از این حرکت باد نکرد

کلک مشاطه صنعش نکشد نقش مراد
هر که اقرار بدین حسن خداداد نکرد

مطربا پرده بگردان و بزن راه عراق
که بدین راه بشد یار و ز ما یاد نکرد

غزلیات عراقیست سرود حافظ
که شنید این ره دلسوز که فریاد نکرد

حافظ

زندگی یعنی چه؟

شب آرامی بود
می‌روم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟

مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید، هدیه‌اش داد به من
خواهرم تکه نانی آورد، آمد آنجا
لب پاشویه نشست

پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین
با خودم می‌گفتم:
زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست

زندگی، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده‌ایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه می‌گردد؟
هیچ!

زندگی، وزن نگاهی است که در خاطره‌ها می‌ماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
زندگی درک همین اکنون است

زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست

شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با، امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک
به جا می‌ماند

زندگی، سبزترین آیه، در اندیشه برگ
زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود
زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر
زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ
زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق
زندگی، فهم نفهمیدن هاست

زندگی، پنجره‌ای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم

زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی‌ست
زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند
چای مادر، که مرا گرم نمود
نان خواهر، که به ماهی‌ها داد

زندگی شاید آن لبخندی‌ست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات است‌، میان دو سکوت
زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی‌ست
من دلم می‌خواهد
قدر این خاطره را دریابیم.

سهراب سپهری

حسرت همیشگی

حرف‌های ما هنوز ناتمام...
تا نگاه می‌کنی:
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی!
پیش از آن‌که با خبر شوی
لحظه عزیمت تو ناگزیر می‌شود
آی...
ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان
چقدر زود
دیر می‌شود!

قیصر امین‌پور

غوغا می‌کنی

ای غنچه خندان چرا خون در دل ما می‌کنی
خاری به خود می‌بندی و ما را ز سر وا می‌کنی

از تیر کج‌تابی تو آخر کمان شد قامتم
کاخت نگون باد ای فلک با ما چه بد تا می‌کنی

ای شمع رقصان با نسیم آتش مزن پروانه را
با دوست هم رحمی چو با دشمن مدارا می‌کنی

با چون منی نازک خیال ابرو کشیدن از ملال
زشت است ای وحشی غزال اما چه زیبا می‌کنی

امروز ما بیچارگان امید فردائیش نیست
این دانی و با ما هنوز امروز و فردا می‌کنی

ای غم بگو از دست تو آخر کجا باید شدن
در گوشه میخانه هم ما را تو پیدا می‌کنی

ما شهریارا بلبلان دیدیم بر طرف چمن
شورافکن و شیرین‌سخن اما تو غوغا می‌کنی

شهریار

تمنای وصال

تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
خواهد به‌سر آید شب هجران تو یا نه؟
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه

رفتم به در صومعه عابد و زاهد
دیدم همه را پیش رخت راکع و ساجد
در میکده رهبانم و در صومعه عابد
گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد
یعنی که تو را می‌طلبم خانه به خانه

روزی که برفتند حریفان پی هر کار
زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمار
من یار طلب کردم و او جلوه‌گه یار
حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار
او خانه همی جوید و من صاحب خانه

هر در که زنم صاحب آن خانه تویی تو
هر جا که روم پرتو کاشانه تویی تو
در میکده و دیر که جانانه تویی تو
مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو
مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه

بلبل به چمن زان گل رخسار نشان دید
پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید
عارف صفت روی تو در پیر و جوان دید
یعنی همه‌جا عکس رخ یار توان دید
دیوانه منم من که روم خانه به خانه

عاقل به قوانین خرد راه تو پوید
دیوانه برون از همه آیین تو جوید
تا غنچه بشکفته این باغ که بوید
هر کس به زبانی صفت حمد تو گوید
بلبل به غزل‌خوانی و قمری به ترانه

بیچاره بهایی که دلش زار غم توست
هر چند که عاصی است زخیل خدم توست
امید وی از عاطفت دم به دم توست
تقصیر خیالی به امید کرم توست
یعنی که گنه را به از این نیست بهانه

شیخ بهایی

سنگدلا

سنگدلا چرا دگر جور و جفا نمی‌کنی
جور و جفا بکن اگر مهر و وفا نمی‌کنی

هر چه غم و بلا رسد از تو به جان ما رسد
دور ز جان خستگان رنج و بلا نمی‌کنی

ای که ترش نشسته‌ای تیغ چرا نمی‌کشی
زخم چرا نمی‌زنی قهر چرا نمی‌کنی

زخم دگر بنه به دل مرهم اگر نمی‌نهی
درد دگر بده اگر خسته دوا نمی‌کنی

عهد هر آنچه می‌کنی وعده به هر که می‌دهی
عهد ز یاد می‌بری وعده وفا نمی‌کنی

در ره دوست شسته‌ای دست اگر ز جان دلا
جان به لب رسیده را از چه فدا نمی‌کنی

ای بت سرو قامتم منتظر قیامتم
خیز چرا نشسته‌ای فتنه به پا نمی‌کنی

تیر غمم زدی به جان تا که به خون نشانیم
هر چه کنی بکن بتا زانکه خطا نمی‌کنی

کیست سهیلی ای صنم خسته دلی ز درد و غم
کام دل شکسته‌ام از چه روا نمی‌کنی

احمد سهیلی خوانساری

تنها به سیران می‌روی

تنها به سیران می‌روی یا پیش مستان می‌روی
یا سوی جانان می‌روی باری خرامان می‌روی

در پیش چوگان قدر گویی شدم بی‌پا و سر
برگیر و با خویشم ببر گر سوی میدان می‌روی

از شمس تنگ آید ترا مه تیره رنگ آید ترا
افلاک تنگ آید ترا گر بهر جولان می‌روی

بس نادره یار آمدی بس خواب دلدار آمدی
بس دیر و دشوار آمدی بس زود و آسان می‌روی

ای دلبر خورشیدرو وی عیسی بیمارجو
ای شاد آن قومی که تو در کوی ایشان می‌روی

تو سر به سر جانی مگر یا خضر دورانی مگر
یا آب حیوانی مگر کز خلق پنهان می‌روی

ای قبله اندیشها شیر خدا در بیشها
ای رهنمای پیشها چون عقل در جان می‌روی

گه جام هش را می‌برد پرده حیا برمی‌درد
گه روح را گوید خرد: چون سوی هجران می‌روی

هجران چه هرجا که تو گردی برای جست‌وجو
چون ابر با چشمان تر با ماه تابان می‌روی

مولوی، دیوان شمس - ترجیعات

ترنج

گفتا تو از کجایی کاشفته می‌نمایی
گفتم منم غریبی از شهر آشنایی

گفتا سر چه داری کز سر خبر نداری
گفتم بر آستانت دارم سر گدایی

گفتا کدام مرغی کز این مقام خوانی
گفتم که خوش نوایی از باغ بینوایی

گفتا ز قید هستی رو مست شو که رستی
گفتم به می پرستی جستم ز خود رهایی

گفتا جویی نیرزی گر زهد و توبه ورزی
گفتم که توبه کردم از زهد و پارسایی

گفتا به دلربایی ما را چگونه دیدی
گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربایی

گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم
گفتم به از ترنجی لیکن بدست نایی

گفتا چرا چو ذره با مهر عشق بازی
گفتم از آنکه هستم سرگشته‌یی هوایی

گفتا بگو که خواجو در چشم ما چه بیند
گفتم حدیث مستان سری بود خدایی

خواجوی کرمانی